سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
میدانی غم انگیزترین جای قصه کجاست؟آنجا که میفهمی این آدم، دیگر همانی نیست که میشناختی، اما هرگز برایت غریبه ای که بود هم نخواهد شد! پریا دلشب...
گرچه عمری برود در غم تو آزارماز جهان تو این غم شعرت بیزارم...
راهی جز خندیدننداشتیمو این غم انگیزترینبیراهه ای بودکه سراغ داشتیم....
پنجره ای بودمکه پرده اش رابرای تماشای غم انگیزترین صحنه روز کنار زدنددریکه برای رفتن گشودندچمدانیکه دهانش را حتی برای یک خداحافظیِ ساده بستندزنیکه لای لباس های تور پنهان کردندمن امّا بیرون زدم؛مثل بوی گازاز درز پنجره های خانه ای که خودکشی می کردمثل جریان آباز کناره سدّی که در خودش غرق می شدمثل صدای پرنده ای در قفسکه مشغولِ فراموش کردنِ آسمان بودمثل یک زنکه ناگهان مثلثِ روشنی از گریبانشاز شکافِ چادرِ ...