پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
از دل آفتابگیران موزون بربَرمی خیزددر آغوش شب، که زمین به ستارگان بَرمی خیزد...
همه ما در مرداب قرار داریم، ولی بعضی از ما به ستارگان نگاه می کنیم....
کودکی!ای رویای قدیمیِ خوشبختکه در باغچه ات مهربانی می کاشتمگُلِ سرخ و میخک می چیدمشب ها ماه را به مهمانی می خواندم ونسیم، شادمانه به خانه ام سر می کشیدرها بودم و موسیقیِ زلالِ عشق رابرای ستارگان می نواختم وروزهازنبورهای زرّین پَرگِردِ گُل ها آذین می بستند ومن بر بال های شادمانی و شورپرواز می کردم......
بیا بهاربا تاجی از گُل ها وردای رنگین کمانی اتدر نِی لبکِ آبنوسی ات بدمو مشعل های سرخِ لاله رابه بوته ها بسپارتا با ستارگانِ غزل خوانبه رقص برخیزیم......
سرنوشت ما در دستان خودمان است، نه در اختیار ستارگان....
در کهکشانچه نیازی به واژگان؟!در بیکرانِ آبیِ این آسمانِ پاکجریانِ هم نوای مدارِ ستارگان منظومه های نور در بیکرانه هاعشقی نهانی و پُر رمز و راز رابر موجِ آرزوی فراموش گشته اتتقدیم می کندنوری سپید می دمد وبا نشانِ عشقآشفته خوابِ پُر از روزمرّه گیاز چهره ی ضمیرِ روشنِ تو می زداید ودل را ز رنج و دردتطهیر می کند...
وقتی شدیدا احتیاج به دین و مذهب دارم، بیرون می روم و ستارگان را نقاشی می کنم....
همه ما می درخشیم، مثل ماه، مثل ستارگان، و مثل خورشید....
عشق حقیقی هرگز فرو نمینشیند !روی هیزم سوخته را خاکستر میگیرد، ولی ستارگان تابناکیِ خود را از دست نمیدهند ......
باید اعتراف کنم من نیز گاه به آسمان نگاه کرده ام!دزدانه!در چشم ستارگان! نه به تمامی شان!تنها به آنها که شبیه ترند به چشمان تو...