از دل آفتابگیران موزون بربَرمی خیزد در آغوش شب، که زمین به ستارگان بَرمی خیزد
همه ما در مرداب قرار داریم، ولی بعضی از ما به ستارگان نگاه می کنیم.
کودکی! ای رویای قدیمیِ خوشبخت که در باغچه ات مهربانی می کاشتم گُلِ سرخ و میخک می چیدم شب ها ماه را به مهمانی می خواندم و نسیم، شادمانه به خانه ام سر می کشید رها بودم و موسیقیِ زلالِ عشق را برای ستارگان می نواختم و روزها زنبورهای زرّین...
بیا بهار با تاجی از گُل ها و ردای رنگین کمانی ات در نِی لبکِ آبنوسی ات بدم و مشعل های سرخِ لاله را به بوته ها بسپار تا با ستارگانِ غزل خوان به رقص برخیزیم...
سرنوشت ما در دستان خودمان است، نه در اختیار ستارگان.
در کهکشان چه نیازی به واژگان؟! در بیکرانِ آبیِ این آسمانِ پاک جریانِ هم نوای مدارِ ستارگان منظومه های نور در بیکرانه ها عشقی نهانی و پُر رمز و راز را بر موجِ آرزوی فراموش گشته ات تقدیم می کند نوری سپید می دمد و با نشانِ عشق آشفته خوابِ...
وقتی شدیدا احتیاج به دین و مذهب دارم، بیرون می روم و ستارگان را نقاشی می کنم.
همه ما می درخشیم، مثل ماه، مثل ستارگان، و مثل خورشید.
عشق حقیقی هرگز فرو نمینشیند ! روی هیزم سوخته را خاکستر میگیرد، ولی ستارگان تابناکیِ خود را از دست نمیدهند ...
باید اعتراف کنم من نیز گاه به آسمان نگاه کرده ام! دزدانه! در چشم ستارگان! نه به تمامی شان! تنها به آنها که شبیه ترند به چشمان تو