متن پریا دلشب
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات پریا دلشب
در حوالیِ من خیلی وقت است که خورشید،
در پس ِتاریکیِ شب ها نتابیده!
از آن زمان که طنین ِصدای تو
جایش را به سکوتِ خانه داد،
شب شد، و تا ابد تاریک ماند…
پریا دلشب
چه شب هایی که به امیدِ روزهای بهتر صبح شدند،
و چقدر ناعادلانه! آن روزهای روشن هرگز نیامدند…
پریا دلشب
میدانی غم انگیزترین جای قصه کجاست؟
آنجا که میفهمی این آدم، دیگر همانی نیست که میشناختی، اما هرگز برایت غریبه ای که بود هم نخواهد شد!
پریا دلشب
آیا توانستی پروردگارت را ببینی؟
آن لحظه که تاریکی اطرافت را فرا گرفته بود،
و او تو را به سمت روشنایی هدایت کرد.
پریا دلشب
قلبم در آتش می سوخت و کاری از دستم برنمی آمد. تماشای نابودی خود، لحظهٔ وحشتناکی است، و من هرگز احساس آن لحظه را از یاد نخواهم برد.
پریا دلشب
ما مجبور نیستیم یکدیگر را قانع کنیم
تا همگی مثل هم فکر کنیم؛
تفاوت در نوع بینش و اعتقادات همان چیزیست
که هریک از ما را منحصر به فرد میسازد،
و احترام به آن همان چیزیست
که انسانیت و روح حقیقی ما را نشان میدهد.
پریا دلشب
هر لحظه و در هر کجای این جهان
میتوان گوش هایی برای شنیدن
و شانه هایی برای گریه پیدا کرد،
اما آنچه به ندرت پیدا میشود
دوستی حقیقی در این روزگار است
که حرف هایت را با دلش میشنود
اشک هایت را با جانش میپذیرد
و برای خوب بودن حال...
هیچ چیز در این جهان ارزش جنگیدن ندارد،
چراکه با جنگیدن آرامش از تو سلب میشود،
و حال آنکه این آرامش، باارزش ترین دارایی توست.
در تمام سال هایی که از تو دور مانده ام
ساعتی نبوده است که بگذرد
و من در اندیشهٔ چشم های تو نبوده باشم.
مگر عشق چیزی فراتر از آن است
که من صدایت کنم و جانم گفتنِ تو
روحم را به پرواز در بیاورد؟!
پریا دلشب
بعضی وقت ها خوبه که رابطه رو تموم کنی،
خوبه که دوست چندین ساله رو کنار بذاری،
خوبه که از یه کار خسته کننده استعفا بدی،
خوبه که روز هایی رو فقط استراحت کنی،
خوبه که از شهر قدیمیت فاصله بگیری،
خوبه که کشورت رو برای همیشه ترک کنی،
خوبه...
چیزهای زیادی در این دنیا دیده ام
که بتوانم بگویم با تمام وجود دوستشان دارم،
اما “تو” همیشه زیباترینِ آنها بوده ای…
پریا دلشب
برای قلبی که خسته است
چه کسی مرهمی خواهد شد؟!
هرکسی هست
من او را سخت محتاجم…
پریا دلشب
او از جهانی دیگر آمده بود،
آمده بود تا نشانم بدهد
چگونه میشود از صمیم قلب لبخند زد،
چگونه میشود مهربانی را لمس کرد و
از فرسنگ ها فاصله در آغوش گرفت؛
آمده بود تا من ببینم چگونه میشود
عشق را هنوز هم در این روزگار احساس کرد.
پریا دلشب
حافظهٔ قوی آدمی را به دردسر می اندازد، همیشه هم لازم نیست همه چیز را کامل به یاد بیاوریم!
برای من همین کافی بود که به خاطر بیاورم روزی کسی نامم را صدا زده است و من در یک لحظه دلم را به او باخته ام؛ به یاد آوردن رفتنت...
نباید می گذاشتی بی تو ماندن را یاد بگیرم،
آنقدر نبوده ای و با فکرت تنها مانده ام
که خیالت را بیشتر از خودت دوست می دارم…
پریا دلشب
گاهی آنقدر دلتنگ کسی میشوی
که آرزو میکنی ای کاش میشد
او را از رویا های خویش بیرون بکشی
و باری دیگر در آغوشش بگیری…
پریا دلشب
تصور میکنی قلب آدمی آنقدر تاب می آورد
که هربار هزاران تکه شود
و باز هم مسببش را دوست بدارد؟
پریا دلشب