سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
ای ابر چراست روز و شب چشم تو تروی فاخته زار چند نالی به سحرای لاله چرا جامه دریدی در براز یار جدایید چو مسعود مگر...
آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو بر درگهِ او شهان نهادندی رو دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای بنشسته همی گفت که: «کوکو، کوکو؟...
مرا بخوانشبیه فاخته ای تنهاکه از قلب زمستانلاله ها رابا پیراهن قرمز رویایی شانعاشقانه می خواند.....