پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
می گویند دریای واقعی توییمی خواهم بگویمسراب هاکور کردند اشتهای چشم هایم راتوانِ دست و پای جوانم راطعمِ شیرینِ دوست داشتن رامی خواهم بگویمآخرین بارکه سر از لاک خود در آوردمعشق رادر چنگالِ خرچنگ ها دیدم...«آرمان پرناک»...
به تُندی شنید:« نه به من می آیینه به این دنیا،هر کسی، در لاکِ خودش !!» ...لاکپشتی که به عشق، به زندگی زیر یک سقفاعتقاد داشتآرام آرام دور شدبا یک جهان خالیِ بیشتر در لاک«آرمان پرناک»...
از پروانه عشق می آموزیم،از مورچه، تلاش و کاوش و از طاووس، زیبایی و شکوه را...از لاک پشت، طول عمر و از سگ، وفا،تیزبینی و بلندپروازی را هم از عقاب!...انسان!آی آدمی!ای اشرف مخلوقات خدا!پس چه چیزی از تو بیاموزیم؟!شعر: بندی علی ترجمه: زانا کوردستانی...
اسباب کشی...دنبال جایی می گردد لاک پشت...
همدیگر را لو بدهیممن، دستهایم تو، موهایت راآنها هم انگشتان اشاره شان راتا:همه چیز عادی شودموهایت در بادهادستهایم روی شانههایتبوسههایمان پشت انگشتهاآنقدر توی خیابانها بلند بخندیمکه:گنجشکها روی سیمهای برق بنشینندسنجاقکها به شهر بیایندلاک پشتها آسفالتها را به دندان بگیرندهمدیگر را لو بدهیمتو چادرت من کفشهایم را...