شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
روز ها بی تو گذشت یادت از سر ما بیرون نرفتفصل ها گذشت و بوی پرنده ز جان درخت نرفتچقدر باید بگذرد تا گرمای آغوشت را فراموش کنمچقدر باید بگذرد تا دستانم را در تهی فراموش کنممن عاشق خوشی های ساده کنار حضور گرمت بودمعاشق لبخند های ساده ات وقتی حرف میزدی بودم ....
من و تو مثلبرگ درختان پاییزمی مانیمیکی مان هنوز بر روی درختیمیکی مان هنوز بر روی خیابانفاصله ما از زمین تا آسماناستو هرگز حاصل نخواهد شد این وصال کهنهچون تو وقتی از درخت جدا می شویکه من را باد و باران با خود برده اندو چیزی جز ردی از انتظار سردم بر تن خیابانباقی نمانده است...
فصل پاییز راکمی بیشتردوست دارمچونشب های پاییزفرصت بیشتریبه من می دهدبرای همنشینیبا خیال تووبارانشاشک شرمی ستکه ابر خاکستریمی ریزداز حال منوقتی غزلیدر وجودم شکلمی گیردو دم به زبان آمدنبا آهی همیشگیسر زا می رود...
اگر میدانستیمقرار است در آیندهچه بلاهایی راتاب بیاوریمدر کودکی به جایتوپ پلاستیکی مانقلبمان را دو لایهمیکردیمشاید اینگونهبغضمان حریف گریه هایمانمیشد.......
با آمدنت دلم را روشن کردیبا رفتنت سیگارم را...تو بگوچگونه دل خاکسترم راگرم و پر نور نگه دارمبرای آمدنتبا رفتنت اردیبهشت ماندیگر گل نداددکان گلاب گیری مانکور شدتو بگوبرای آمدنت با کدام گلابکوچه را جارو زنمگر چه خیالی نیستچون تو مشغول بیل زدنباغ های دیگرانیفقط کاش دیگرباغ کسی از رفتنتشهریور نشودکه سوز باد پاییزی اشاستخوان سوز است...