روز ها بی تو گذشت یادت از سر ما بیرون نرفت فصل ها گذشت و بوی پرنده ز جان درخت نرفت چقدر باید بگذرد تا گرمای آغوشت را فراموش کنم چقدر باید بگذرد تا دستانم را در تهی فراموش کنم من عاشق خوشی های ساده کنار حضور گرمت بودم عاشق...
من و تو مثل برگ درختان پاییز می مانیم یکی مان هنوز بر روی درختیم یکی مان هنوز بر روی خیابان فاصله ما از زمین تا آسمان است و هرگز حاصل نخواهد شد این وصال کهنه چون تو وقتی از درخت جدا می شوی که من را باد و باران...
فصل پاییز را کمی بیشتر دوست دارم چون شب های پاییز فرصت بیشتری به من می دهد برای همنشینی با خیال تو و بارانش اشک شرمی ست که ابر خاکستری می ریزد از حال من وقتی غزلی در وجودم شکل می گیرد و دم به زبان آمدن با آهی همیشگی...
اگر میدانستیم قرار است در آینده چه بلاهایی را تاب بیاوریم در کودکی به جای توپ پلاستیکی مان قلبمان را دو لایه میکردیم شاید اینگونه بغضمان حریف گریه هایمان میشد....
با آمدنت دلم را روشن کردی با رفتنت سیگارم را... تو بگو چگونه دل خاکسترم را گرم و پر نور نگه دارم برای آمدنت با رفتنت اردیبهشت مان دیگر گل نداد دکان گلاب گیری مان کور شد تو بگو برای آمدنت با کدام گلاب کوچه را جارو زنم گر چه...