پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
« فن بیان» بیا از خانه بیرون مهربانمکمی صحبت بکن شیرین زبانم تنم لرزید حرفم شد فراموش تو را دیدم چه شد، فن بیانم ✍️ محمدی البرزی «بداهه» دو شنبه 18 مرداد 400...
«کوچه باغ» دلم درگیر چشمان ملوست منو عقدم بکن باشم عروست بیا رد کن منو از کوچه باغت می ترسم از نوک تیز خروست✍️ محمدی البرزییک شنبه 17 مرداد 400...
«پشیمان» دلی دارم شده محتاج درمان رسیده آخره یک خط پایانخجالت میکشم این را بگویم پشیمانم، پشیمانم، پشیمان ✍️ محمدی البرزی «بداهه» یک شنبه 17 مرداد 400...
«یا هو» تمام عمر تنها وصل یک مو دقایق می رود تا ساعت او نمی بیند کسی مرگ خودش را نمی گویدکسی یا حق و یا هو✍️ محمدی البرزی «بداهه»دوشنبه 18 مرداد 400...
«قضاوت» گروهی کارشان تنها قضاوت خرابت می کنند آسون و راحتبه اسم دوستی، دستت فشارند ولی پشت سرت غیبت، خیانت ✍️ محمدی البرزی «بداهه» یک شنبه 17 مرداد 400...
«لبخند ژکوند» نگاهت تیز و راز آلود و تند است جواب نامه هایم، دیر و کند است نشد کشفت کنم، ای معدن عشق که رویت طرح لبخند ژکوند است ✍️ محمدی البرزی «بداهه» دوشنبه 18 مرداد 400...
«بت روی تو» امشب برای چشم تو یک کار دیگر می کنم از صورت زیبای تو، نقشی مصور می کنم لبخند شیرینی بزن، تصویر تو بهتر شود فرهادم و با تیشه ام سنگی چو پیکر می کنم دل می تراشد سنگ تو، از بهترین سنگ ها امشب تمام قامتت، از جنس مرمر می کنم جان میدهم بر قامتت، با تیشه و دستان خود جای دو چشمت ای صنم،سنگی ز گوهر می کنم هستی به سقف آسمان ،ای اختر زیبای من این خانه با چشمان تو، امشب منور می کنم آماده شد تصویر تو، با تیشه و پی...
« سایه ی من » پنجه در پنجه ی او افکندم سایه ام بود ولی بازیگوش گاه او گرگ پلیدی میشد من کنار تن او چون خرگوشراه می رفت چو مردی با من همه جا فکر من و با من بود مشت بر صورت او کوبیدمدست من زخمی و او آهن بودسایه ام بود ولی دشمن من با خودش عمر مرا می بلعید من پی صافی با دل بودماو ولی در پی افکار پلید پشت هر پنجره مخفی میشدنور وقتی به جهان می تابید شب که تاریک و پر از ظلمت بود راحت او در بغلم می خوابید نیمی ...
«نقطه ی جوش» دل تو سنگ نازنین اما، نقطه جوشت چقدر پایین بودشیک پوش و قشنگ می گشتی دلت اما همیشه مسکین بودبا کلامی به جوش می آمد صورتت سرخ همچنان آهن کاش شیرین و مهربان بودی در تمام دقیقه ها با من کشوری اهل جنگ و خون بودی نقشه هایت بزرگ و سنگین بود آشتی با دل تو زیبا رو مثله صلحی، کریه و ننگین بود همچو باغی بزرگ و پر میوه میوه هایت تمام نارس بود هر شب اما تو میزبان بودی میهمانت شغال و کرکس بود ✍️چهار ...
« بی وفا» نمی خواهم گلستان و شکوه چشمه سارت رابرو هر جا که می خواهی، ببر با خود بهارت رادلم خون شد ز دست تو، ز جام می پرست تو از این بُستان ببر با خود، درختان انارت را نه میل آهویی دارم، نه در بندت گرفتارم ببر همراه چشمانت، سیه چشم شکارت رازدی با بی قراری ها، قرار عاشقی برهمببر از کوچه ی قلبم ، نگاه بیقرارت راچه شب ها دلبری کردی، چه رؤیاها ی زیباییز صحرای خیال من ، گریزان کن سوارت را به سینه کوه پر دردم ، طناب آم...
«بردار پای خود را» از عشق نا امیدم، بردار پای خود راکی طعم آن چشیدم، بردار پای خود!! کردی چه صورتم را، در زیر پا لگد کوب از صورت سپیدم، بردار پای خود راهرگز نبوده یوسف، در خانه ی زلیخا خود جامه را دریدم، بردار پای خود را تیغ و ترنج شیرین، من محو قامت تو فرهاد سر بریدم ، بردار پای خود را دیگر نمانده جانی، در جسم خسته من از بام تو پریدم، بردار پای خود رارفتم غریب و تنها ، از باغ گیسوانت هرگز گلی نچیدم، بردار پای ...
«قلاب» دلم در انتظار تو، کمی قلاب می رقصدبه چنگت آورم آخر، تنت در آب می رقصدتو در تُنگ دلم هستی، درون قاب چشمانم نگاه نرگست هر شب، میان قاب می رقصد تو ماهی یا پری هستی، رفیق دیگری هستی میان پولک جسمت، شب مهتاب می رقصد شب و شام پریشانی، منو یک خواب طولانی چو دریای خروشانی،برایم خواب می رقصدچه شب ها منتظر بودم، نیافتادی به قلابم از این صبر و شکیبایی، تن مرداب می رقصدبزن لب بر انار ما، بشو امشب شکار ما دلم در انتظ...