پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
عاقبت میهمان یک نفریممرگ با طعم تلخ شیرینی...
می شود میهمان تابستان بودو از دستانِ آفتاب فنجانی گرمی سرکشیدمیشود با لباس خزانچشم در چشم پاییز گذشتمیشود روی چمن های یخیِ زمستان پابرهنه قدم زدو تنها با «تو»و به بهاری چون «تو» رسیدمی شود......
تو نیستیباران می باردبرف می باردسرد می شومیخ می زنم ... اما می ایستمچرا که می دانمسرانجام روزیاز دریچه انتظارمرا با گلواژه لبخندمیهمان دوست داشتنت می کنی...
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ..دمت گرم و سرت خوش باد !سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم .منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور .نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم .بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم...
مرا به یک عصر بی دغدغهمرا به عمق صدایت،وقت گفتندوستت دارم میهمان کن !مرا مخاطب خاص،مرا میهمان ویژه ی دلت کن..!...
چه میهمانان بی دردسری هستندمردگاننه به دستی ظرفی را چرک می کنندنه به حرفی دلی را آلودهتنها به شمعی قانعندو اندکی سکوت...