پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در تاریکی سو سوی چراغی را که میبینیمهو هوی بادی را که میشنومبه ترس از نبود تو می اندیشمو آنگاه که هرم نگاهت به خاطرم میادیا گرمای دستانت لابلای انگشتانم حس میشودمیفمم که هیچ تاریکی و سیاهی من را ناامید نمیکندمگر سیاهی چشمانت که به دیگری خیره شده باشی . . ....
پاییز جان آمدی ؟من که از پارسال پاییز منتظر تو بودمیادت هست که گفتم دلم جنگل را میخواهد در یک روز پاییزییادت هست که گفتم آب راه های کوچک زیر پایم باشدحالا آب راه ها روی صورتم نقش بسته اند ... چرا آمدی ... روز هایم به اندازه تمام برگ های خزانت زرد و غم ناک استآخر چرا امدی ؟ ؟ ؟...
گاهی صدای پای تو می آیدبا اضطراب به سمت در می آیمدر را که باز میکنمبهار آمدهوتلخ ترین حقیقت این است کهسه فصل دیگر نبوده ایی!...
دلم جنگل را می خواهددر یک روز پاییزیباران بباردقدمی بزنمبرگ های زرد زیر پایمدر ان هوای نم دارسیگاری روشن کنماب راهه های کوچک زیر پاییمبه کجا میروندشاید به سمت رودخانه !تو نیز کجای پاییز ماندیاخر چرا نیامدیبیا تا اب راهه ها را باهم ببینیم . . .دلم جنگل را می خواهد...
گذر لحظه ها رامی شوداحساس کردساعت هاصدای خوشی می دهندتیک تاکبی امان عقربه ها در پی هممی دوندگویی مسابقه ی زندگی است !یکی می رود ، یکی می ماندگذر زمان ثابت میکند که چه کسی ثابت میماند .......
کجای ؟نیستی؟ نیستی که ببینی با خیالت زندگی کردن چقدر زیباست...فقط نمیدانم چرا وقتی میخواهم در آغوش بگیرمتناگهان محو میشویدیشب در خوابصدای باران میامد، باران پاییزی اما نمیدانم چرا، فقط بالش من خیس باران شده بود !!کجای ؟ نیامدی ؟ شهریور رفتگفت به پاییز سپردم که با تو سر مهر بیایدمهر نیز تمام شد، دیگر نیامیترسم گرفتار زمستان شوی......