پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
برای من او در عین حال یک زن بود یک چیز ماوراء بشری با خودش داشت. صورتش یک فراموشی گیج کننده همه صورت های آدم های دیگر را برایم می آورد..بطوری که از تماشای او لرزه به اندامم افتاد و زانوهایم سست شد.. در این لحظه تمام سرگذشت دردناک زندگی خودم را پشت چشمهای درشت، چشم های بی اندازه درشت او دیدم، چشم های تر و براق، مثل گوی الماس سیاهی که در اشک انداخته باشند. در چشمهایش..در چشم های سیاهش شب و ابدی و تاریکی متراکمی را که جستجو می کردم پیدا کردم و در سی...
انتهای شب تمام نگرانیت را به خدا بسپار وآسوده بخواب که خدا تمام شب بیدار است......
مرا که متولد کرد؟مادرم...زنهای همسایه..خدای احد و واحد..نه نمی دانم مرا که متولد کرد!تنها وقتی به دنیا آمدم که چشمهای سیاه تو راگیسوان پریشان توراو لبهای خندانت رادیدممن را تو به دنیا آوردی...
به صبر اعتماد کن...عدم قطعیت را با آغوش باز پذیرا باش.. از زیبایی انتظار لذت ببر...وقتی هیچ چیز قطعی نیست، پس همه چیز ممکن است......
اگر خواستی سرزمینت را آزاد کنی ده گلوله در تفنگت بگذار، که نُه گلوله برای خائنین و آدم فروشان و تنها یک گلوله برای دشمنت کافیست....
ﺭﻭﺯﯼ ، ﮔﺮﮔﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﮐﻮﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﮏ ﻏﺎﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻓﮑﺮﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﻨﺪ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ، ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ.ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻓﺖ . ﺍﻣﺎﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺴﺮﻋﺖ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﺍﻩ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭﺍﺯ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﮔﺮﯾﺨﺖ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭﺳﻮﺭﺍﺥ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ. ﮔﺮﮒ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ...
پرنده ای که بال و پرش ریخته باشدمظلومیت خاصی داردباز گذاشتن در قفسش توهینی است به اودر قفس را ببندتا زندان دلیل زمینگیر شدنش باشد،نه پر و بال ریخته اش......
۴ ساله که بودمفکر میکردم پدرم هر کاری رو میتونه انجام بده.۵ ساله که بودمفکر میکردم مادرم خیلی چیزها رو میدونه.۶ ساله که بودمفکر میکردم پدرم از همه پدرها باهوشتره.۸ ساله که شدمگفتم مادرم همه چیز رو هم نمیدونه.۱۴ ساله که شدمبا خودم گفتم اون موقعها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت.۱۵ ساله که شدمگفتم خب طبیعیه، مادرم هیچی در این مورد نمیدونه…۱۶ ساله که بودمگفتم زیاد حرفهای پدرمو تحویل نگیر...
عجب مردمی داریم!نه دردت را میفهمند و نه حرفت رابا این حال باب دلشان در موردت قضاوت میکنند....
خانه ی دل را تکاندمخانه ی دل را تکاند...من به دور انداختم بدخواه او را...او........ مرا...
کسانی که به تفسیر و تشریح یک اثر هنری میپردازند، اغلب آهنگر بلخ را با مسگر شوشتر اشتباه میگیرند....
زندگی چیز مصیبت باری است. بر آن شده ام تا زندگی خود را فقط صرف اندیشیدن به آن کنم....
من دوستارِ دلیرانام: اما شمشیرزنی بس نیست. باید دانست که را به شمشیر باید زد!وچه بسا در خویشتنداری و بگذاشتن و بگذشتن دلیریِ بیشتری هست: از این راه میتوان خود را برای دشمنی ارزنده تر نگاه داشت!...دوستان، شما میباید خود را برای دشمنانی ارزندهتر نگاه دارید. از این رو میباید بسیاری را بگذارید و از کنارشان بگذرید.به ویژه از کنار بسی فرومایگان که در گوشِتان دربارهیِ ملت و ملتها هیاهو میکنند.چشمانِتان را از باد و مباد ایشان پاک نگاه دارید! آ...
برف هم دلیلِ عاشقانه ای ستبرای سفر به آغوشت ؛ عشق راهش را پیدا میکند ،،،...
کتاب کهنه تاریخ را نخوانده ببنددلم گرفت از این گردش و از این تکرار ...
ﻓﺮﺩﻭﺳﯽ ﺍﮔﺮ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﺮﻭﺩﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪﺍﻣﺎ !ﺯﺑﺎﻥ ﺗﻮﺗﻠﺦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ........
هر روز را با نام خدای مهربان آغاز کنیم تا دقایق عمرمان منور به نگاه او شود...
الاغ گفت :رنگ علف قرمز است!گرگ گفت :نه سبز است!باهم رفتند پیش سلطان جنگل( شیر )و ماجرای اختلاف را گفتندشیر گفت: گرگ را زندانی کنید...گرگ گفت :ای سلطان، مگر علف سبز نیستشیر گفت: سبز استولی دلیل زندانی کردن توبحث کردنت با الاغاست......
پنج حقیقت تلخ زندگی که باید بپذیریم :️هیچ چیزی در دنیا جز مادر واقعی نیست.کسی که پول ندارد دوستی هم ندارد️مردم باطن خوب را دوست ندارند ظاهر خوب را دوست دارند️مردم به پول احترام می گذارند نه به شخصیت️از شخصی که بیشترین عشق و علاقه رو بهش داری بیشترین آسیب رو هم از اون خواهی خورد...
گوته می گوید: اگر ثروتمند نیستی مهم نیست، بسیاری از مردم ثروتمند نیستند، اگر سالم نیستی، هستند افرادی که با معلولیت و بیماری زندگی می کنند،اگر زیبا نیستی برخورد درست با زشتی هم وجود دارد،اگر جوان نیستی، همه با چهره پیری مواجه می شوند،اگر تحصیلات عالی نداری با کمی سواد هم می توان زندگی کرد،اگر قدرت سیاسی و مقام نداری، مشاغل مهم متعلق به معدودی انسان هاست،اما، اگر عزت نفس نداری، هیچ نداری!...
وقتی اسب های توانااجازه ورود به میدان مسابقه را نداشته باشندهر الاغی میتواند،به خط پایان برسد!...
دو برادر بودند که یکی از آنها معتاد و دیگری مردی متشخص و موفق بود. برای همه معما بود که چرا این دو برادر که هر دو در یک خانواده و با یک شرایط بزرگ شده اند، سرنوشتی متفاوت داشته اند؟ از برادرِ معتاد، علت را پرسیدند. پاسخ داد: علت اصلی شکست من، پدرم بوده است. او هم یک معتاد بود. خانواده اش را کتک می زد و زندگی بدی داشت. چه توقعی از من دارید؟ من هم مانند او شده ام. از برادر موفق دلیل موفقیتش را پرسیدند. در کمال ناباوری او گفت: علت موفقیت من پدرم است...
خوابم میاد، ولی نمیرم سمت تخت خواب!اون لعنتی یه تله ست...توش از خواب خبری نیست...فقط فکر و خیال که انتظار ادمو میکشه...
اینبار که به قبرستان های شهر رفتید ...روی یکی از آنها بایستید...فاصله شما تا آنها به نیم متر هم نمیرسد...فرق شما و آنها تنها در نیم متر فاصله است ...به فاصله ها فکر کنید ، به کارهایتان ، به نیم متر ها ... زندگی را به کام هم تلخ نکنید ...شاید دقایق دیگر فاصله شما با آدمها تنها نیم متر شود ......
آدمی را معرفت باید نه جامه از حریردر صدف بنگر که او را سینهٔ پُرگوهر است...
مورچه ای دانه ی درشتی برداشته بود و دربیابان می رفتازاوپرسیدندکجامی روی؟گفت:می خواهم این دانه را برای دوستم که در شهری دیگرزندگی می کند ببرم.گفتند:واقعأکه مسخره ای!تواگرهزارسال هم عمر کنی نمیتوانی این همه راه را پشت سربگذاری و از کوهستان ه ابگذری تا به او برسی...مورچه گفت:مهم نیست،همین که من در این مسیر باشم،او خودش می فهمد که دوستش دارم..دوستی کلام زیبایی ست که هر کس درکش کرد،ترکش نکرد....
دردا کٖه درد عشق تو از گفتگو گذشت وز عمر من مپرس که آبی ز جو گذشت هرکس نشان من ز تو پرسد همین بگوی دیوانه ای که عاقبت از آبرو گذشت...
گویند اصل آدمی خاکست و خاکی میشودکی خاک گردد آن کسی کو خاک این درگاه شد...
سلطان محمود از تلخک پرسید:فکر میکنی جنگ و نزاع چگونه بین مردم آغاز می شود؟تلخک گفت: ای پدر سوخته،سلطان گفت: توهین میکنی، سر از بدنت جدا خواهم کرد،تلخک خندید و گفت:جنگ اینگونه آغاز میشود،کسی غلطی میکند و کسی به غلط جواب میدهد....
هر بار بعد از دیدار تومی نشینممثلِ زلزله زده هادر کنارِ صندلی امو کشتگانم را می شمارمو تکه پاره هاىِ تنم را جمع میکنم.....
در ورشو، دخترکی چنین میگفت:اگر میخواهی نوازشم کنی، مانعت نمیشوماگر میخواهی ببوسیام، میتوانیمیگذارم سینههایم را عریان کنی ولی باید بدانی کهپدرم را آلمانیها تیرباران کردند و یک برادرم را در کوره سوزاندند.اگر میخواهی نوازشم کنی، هیچ مانعت نمیشومولی باید بدانی که تمام این مردگاندر من زوزه میکشندو من سراپا، سراپا خاکسترم.ببوس مرا،ولی ایکاش !این بوسه تلخکامت نکند....!...
وارد گذشته آدمی نشوید و زیر و رویش نکنید حتی ! باغچه را هم که بیل بزنید حداقل یک کرم در آن پیدا میکنید!...
وقت استکه بنشینی و گیسو بگشایی......
اگر از من بپرسید :میگویم که گناه درخلوت را ،به تظاهر به تقوا ترجیح میدهم !...
انسانهایی بودیم کهبه پاک کردن عادت داشتیم،ابتدا اشکهایمان راپاک کردیمسپس یکدیگر را..........
دیدمت وه چه تماشایی و زیبا شده ای !ماه من ، آفت دل ، فتنه ی جانها شده ای !پشت ها گشته دوتادر غمت ای سرو روانتا تو درگلشن خوبی گل یکتا شده ای...
من شاهدِ نابودىِ دنیاى منمباید بروم دست به کارى بزنم ......
شیخی بهلول را گفت؛بهشت جای فرزانگان و عاقلان باشدنه دیوانگانی چون تو !بهلول گفت؛من دیوانگی خود را قدر میدانمکه مانعی باشد برای ورود به بهشتیکه فرزانه ایی چون تو،در آن آید!...
درون سینه ام دردیست خونبارکه همچون گریه میگیرد گلویمغمی آشفته ، دردی گریهآلودنمیدانم چه میخواهم بگویم ......
موفقیت یعنی به دست آوردنِ آنچه که می خواهی؛ و خوشبختی یعنی دوست داشتنِ آنچه که به دست می آوری....
زمانی که بخواهید وصیت نامه بنویسید متوجه خواهید شد تنها کسی که از داراییتان سهمی ندارد،خودتان خواهید بود!پس تامیتوانید اززندگی لذت ببرید.....
ای زندگی! به تازگی در دیدگانات نگریستم و گویی در ژرفنایِ ناپیمودنی غرقه شدم....
ای دلبر من، غزلهایی را که روزگاری در دشت و دمن برایت می سرودم، اکنون در دیوانی فشرده و زندانی کرده ام، زیرا زمانه ناسازگار است....
بیماران و میرندگان بودند که تن و زمین را خوار داشتند و مُلکِ مَلَکوت و قطرههایِ خونِ بازخَرَنده را ساختند. اما این زهرهایِ شیرین و افسردگیزا را نیز از تن و زمین گرفتند! میخواستند از بیچارگیشان بگریزند و ستارگان دور از دسترسِ ایشان بودند. پس آهی کشیدند و گفتند:ای کاش برای خزیدن به هستیِ دیگر و خوشبختی راههای آسمانی می بود! آنگاه راههایِ پنهان و جرعههایِ خون را بهرِ خویش بنیاد کردند....
ما ندرتأ در باره آنچه که داریم فکر میکنیم، درحالیکه پیوسته در اندیشه چیزهائی هستیم که نداریم....
حکمت درد کمتر از حکمت لذت نیست. درد نیز مانند لذت، یکی از نیروهای بنیادین بقای نوع است؛ زیرا اگر جز این بود، نیروی درد مدتها پیش از بین رفته بود....
کسی که به سرزمینی سفر کند و مختصر آشنایی به زبان رایج آن قوم نداشته باشد، به مدرسه میرود نه به سفر....
مثلی است به روسی که می گوید: فلانی در حماقت مقامی قدسی یافته است - مباد آنکه کارمان سرانجام از صداقت به تقدس و ملال آوری بکشد! این مجال کوتاه زندگی را چه جای آنکه - به ملال بگذرد!...
بعضیها سرمایهگذاری بخش خصوصی را به ببری درنده تشبیه کردهاند که باید او را به ضرب گلوله از پای درآورد. عدهای آنرا به صورت گاو شیرده مینگرند که باید دوشیدش. فقط عده قلیلی آن را همانطور که هست می بینند - قاطری که با تمام قدرت گاری را میکشد....
هایدگر، فیلسوف آلمانی قرن بیستم، دو وجه از وجود را ارائه داد: وجه روزمره و وجه هستی شناختی. در وجه روزمره تان یکسر جذب محیط دور و برتان می شوید و چگونگی بودن اشیاء در جهان مایه حیرتان می شود؛ حال آنکه در وجه هستی شناختی به معجزه خود هستی متمرکز می شوید و از آن قدردانی می کنید و از اینکه اشیاء هستند و شما هستید در شگفت می شوید....