پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بیا ای روشن، ای روشن تر از لبخندشبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها...
ستاره ای که از اسمان / می افتد / تسلیم سیاهی ی / شب میشود /...
موقع رفتن چشمانش را تقسیم کرد ؛سیاهی اش به روزگارِ من رسید ،آرامشش به دیگری!...
درفال غریبانهٔ خود گشتم و دیدمجز خط سیاهی، ته فنجان خبری نیست......
امید از سیاهی شب نور می تَندتنها خداست دلخوشی آس و پاس ها...
دوباره یک روز روشنا، سیاهی از خانه میرودبه شعر خود رنگ میزنم، ز آبی آسمان خویش...
خلاصه که چشمای دلبر قشنگ ترین سیاهی سرنوشتم بود...