شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
فصل بهار آمد و رنگ بهار نیست اردی جهنّم است زمانی که یار نیست...
نسیمی آمد و برداشت از سر روسری ها را مگر پاییز رنگی تر کند خاکستری ها را...
تا کی ورق ورق کنم این سررسید را؟چون کودکی رسیدن سال جدید رابا دست زیر چانه تو را آه میکشمچون غنچهای که آخر اسفند عید را...
زمین، عروس شد و آسمان به حرف آمدچه شادباشی از این خوبتر که برف آمد...
جغرافیای کوچک من بازوانِ توست ای کاش تنگتر شود این سرزمین به من...
خانه ی دل را تکاندمخانه ی دل را تکاند...من به دور انداختم بدخواه او را...او........ مرا...
دستخطی دارم از او بر دل خود یادگارعشق کاری کرد با قلبم که چاقو با انار...