پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گر چه رفتی، ز دلم حسرت روی تو نرفت در این خانه به امید تو باز است هنوز...
از تو آنی، دل دیوانه من غافل نیستاین که در سینه من هست تو هستی دل نیست...
بسیار سخن بود، نگفتیم و گذشتیم......
آنکه رخسار ترا این همه زیبا می کرد کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد...
جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسیددل به جان آمد و او بر سر نازست هنوز...
آن که رخسار تو را این همه زیبا می کرد کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد...
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد...
این که در سینه من هست تو هستی دل نیست...
هم صحبتی و بوس و کنارت همه گو هیچمن از تو نباید خبری داشته باشم؟....
همهبا یار خوش ومن به غم یار خوشم...
تو که هر گوشه ی چشمت غم عالم ببردحیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد......
تنها ز تو دردی ماند ای مونس جان با منخواهم که نخواهم هیچ با درد تو درمان را...
بر ما گذشت نیک و بد اما تو روزگارفکری به حال خویش کن این روزگار نیست...
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانماز چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم...
شادمان از دل و دلدارم و راضی ز جهانم...