پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بانوی دنیایَم ، شب هایَم آرام میگیرند وقتیپیراهنِ چهارخانه ی تنِ تو ، خانه قلبم میشود...
گرچه تنت را هنوز لمس نکرده تنمبوی تو را می دهد هر نخ پیراهنم...
درخت ِ نارنج پیراهنش رابا بهار گُل دوزی کرده است بازکن پنجره را نسیم اوازِ ان را منتشرمی کند...
گُل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایمچراغ از خندهات گیرم که راه صبح بگشایم...
دوست داشتن بعضی آدمهامثل اشتباه بستن دکمه های پیراهن است، تا به آخرش نرسی نمی فهمی که از همان اول اشتباه کرده ا...
پیراهنمبوی تورا میدهدازبس که خیالت راشبهادرآغوش دارم....
قطار رفت،و این ریل سالهاست..پیراهن به آتش می کشد....