سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
چه دورم از نفس هایت چه از تب کردنم دوریچه بیرحمانه تن دادی به این دوری ِ مجبوریتو را در خواب می بینم میان عطر گندم زارکه می بوسی نگاهم را نه در قابی نه هاشوریتو را در خواب می بینم شمالی می شود حالمشمال شعرهای من ! عجب احساس مغروریببین باران که می بارد تو از ذهنم نمی افتیچه ردی مانده از پایت چه زخم تلخ و ناسوریصدایم کن صدایم کن حریری می شوم با توصدایم کن به آوازی به شور ِ ساز و تنبوریشاعر بتول مبشری...
زیر پا خواهم گذاشتتمام شالی زارها راتمام گندم زارها را قدم خواهم زدعجیب شبی ست امشبهمچون گیسوان من بلند و تاب داررهادر دست نوازش گر باد دوره گردشخم خواهم زدجغرافیای خطه ات راو می یابمتبا چشم های بستهعطر متبرک توتا اعماق روحم نفوذ می کند...
دلم یک عشق می خواهد یک تو یک من یک گندم زار طلایی که عطرش پر باشد از نفس های تو.️️️...
چایت را بنوش و نگران فردا نباش ، از گندم زار من و تو مُشتی کاه میمانَد برای بادها ......