پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تو اگرِ در جانِ من نباشی،واژه ها مبهوت می مانند،شعر میمیرد،قلم می خُشکَد،دلِ دفتر میگیرد ..!...
هر سو رَوَم تو را میبینم!نکُنَد تو آمدی؟!یا دارم خواب میبینم؟!...
چشمانت را دوست میدارم،آن دو شگفتِ زندگی بخش را......
چیزی شبیه عشقچیزی چنان زیبا،مثل یک زندگی،مثل نفس،به گمانم آن تو باشی.....!آیسان خاکپور...
خوشبَختی چه ساده است! پایِ تو که میان باشد، این واژه یعنی تو!...
نیازی به دریا نیست،برای غرق شدنچشمان تو کافیست..!...
ای عِشق!تو اینگونه چرایی؟!میکِشی به آتَش دلمان را،اما نَهایت باز عزیزِدلِ مایی!؟...
به عشق جان بگویید،”دلتنگی“ هایم جز او هم سببی ندارد،بگویید،اگر باشد بااو ”دلتنگی“هایم هم ختم میشوند!بگویید،باور داشته باشد که آن گاه دیگر کلمه ”دلتنگی“ را از قلم ام دریغ میکنم!بازهم مینویسم،مینویسم باز،اما اینبار طور دیگری مینویسم!به او بگویید که قول میدهم اگر باشد،قلم،دفتر،اتاق،گلدان ها و حتی در و دیوارهم ازشادی دگرگون میشوند و رنگ میگیرند..!و آنگاه چه حاصل از من و دل کوچک و قلم شاد شده...
بیا و بمان برایم تا ابد ،چنان که اردیبهشتماند همیشه برای بهآر..!...
چشمهایت خورشید جهانم ودستهایت حصار آن است!صدایت باران خاکش است ونگاهت هم آسمان آن!اصلا تمامِ وجود توسرزمین من است وبس..!...
چیزی شبیه عشق،چیزی چنان زیبا،مثل یک زندگی،مثل نفس،گمانم آن «تو» باشی..!آیسان خاکپور...
چه دلی بلند پرواز دارم من،رویای آمدنت راهنوز هم در خود نگه داشته..!...
تو باشی،جهانِ دلم پُر است؛جمعیت در این دل،به یک نفر محدود است..!...
وَ ”جهان ” چه کوچَک می شود،آن گاه که تو در این حوالی باشی!درست به اندازهٔ ”چَشمهایت”،به اندازه ”نگاهت” !وَ ”جهان ” چه زیبا می شود،آن گاه که تو اینجا باشی!درست شبیه ”تو” می شود..!...
وَلی تو منو ازتو چشام بخون...همین!که این چه زیبآست!...
سهم من باشی از تمام دنیادیگران را چه نیازم؟!...
این کوچه ها هنوز بوی پاییز میدهند،ازلابلای خاطراتت دراین شهر هنوز بوی پاییز می آید!نَکُنَد بازهم فکر رفتن به سَرَت زده؟!پاییز رفته و این شهر هنوز بویِ پاییز میدهد؛هراسَم هست ازاینکه میان زمستان،عزمِ رفتن کنی،باور کن این زمستانبویِ پاییز میدهد..!...