سایه ها نمی توانند خود را در آینۀ آفتاب ببینند.
در مملکت سایه زِ خورشید نشان نیست...
سایه ، از ضعف ندارد سرِ همراهیِ ما...
خالی میکنن پشتتو حتی سایه ها!
خورشیدم طلوع که میکنی سایه ای میشوم درکنارت
گلزار نگاهت بر سرابِ بیابانهای سوزانِ دل سایه افکندهست
یکی یکی هرس شد/ انار/ لب وگونههای سایه خون
سُرخ شد گونه ی آب/کنار حوض/سایه ی اَنار
پدر همان کسی است هرگز سایه منت مهرش را حتی در نگاهش ندیدم
سایهام عاشق سایهات شده میخواستم ببینم آیا میتوانیم همسایه شویم؟
و بیابان زیر سایه ی درخت و سار کوچکی غنوده بر رویای آسمان
چنان دلبسته ام کردی که با چشمان خود دیدم خودم می رفتم اما سایه ام با من نمی آمد