پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خُدا میداند شِعر برایم مُعجزه ی اَست که نامِ تو را فریاد میزنم !اِجابت شو مَن به تو ایمان دارم...!...
آه...... که در فراق اوهر قدمی است آتشی ............
غم در دل تنگ من از آن است که نیستیک دوست که با او غم دل بتوان گفت ....!...
لب تر نکن اینقدرکه زجرم بدهی بازیک مرتبه محکمبغلم کن که بمیرم...
دلم در دست او گیر است، خودم از دست او دلگیرعجب دنیای بیرحمی، دلم گیر است و دلگیرم...
خوشا سکوت؛ فنجان قهوه، میز. خوشا نشستن چون مرغ دریایی به تنهایی که بر چوبکی بال می گشاید...
عشق یعنی می توان پروانه بودیک نگاه ساده را دیوانه بودعشق یعنی یک سبد یاس سپیدنسترن هایی که دستان تو چیدعشق یعنی باور رنگین کمانپرگرفتن در میان آسمانعشق یعنی ما شدن یعنی خروجقله این زندگی یعنی عروجعشق یعنی عالمی حرف و سکوتیک دل بشکسته هنگام قنوتعشق یعنی یک قدم آنسوی منروحی اندر کالبدهای دو تنعشق یعنی عهد بستن با خداتا نگردیم از کنار هم جداعشق یعنی مثل شمعی سوختنچشم بر پروانه خود دوختنعشق یعنی سادگی یعنی صفامخلص و ...
ما را به غیر یاد تو اندر ضمیر نیست...
اینقدر مرا با غم دوریت نیازاربا پای دلم راه بیا قدری و بگذار ...این قصه سرانجام خوشی داشته باشدشاید که به آخر برسد این غم بسیار...
بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت...........
کدام خانه ؟کدام آشیانه ؟صد افسوسبی تو شهر پر از آیه های تنهاییست...
دوستت دارمهمان قدر که نمیگویم !همان قدر که نمیدانی !همان قدر که نمی آیی...
بر رهگذر بلا نهادم دل راخاص از پی تو پای گشادم دل رااز باد مرا بوی تو آمد امروزشکرانهٔ آن به باد دادم دل را...
دل زان بت پیمان گسلم میسوزدبرق غم او متصلم میسوزداز داغ فراق اگر بنالم چه عجبیاران چه کنم، وای دلم میسوزد...
گفتی سر خود گیر و ازین کوی برون رواین رابه کسی گوی که پا داشته باشد...
چشمانت شبیه برف هزار ساله ای استکه زندگی رااز یاد زمین برده...
من تو را والاتر از تنبرتر از من دوست دارم...
عاشق غم اسباب چرا داشته باشددارد همه چیزآن که تو را داشته باشد...! صائب تبریزی...
بیا که میرود این شهر رو به ویرانی بیاکه صاف شود این هوای بارانی...
ای که نزدیکتراز جانی و پنهان ز نگه...هجر توخوشترم آید ز وصال دگران.......
دلم تنگ استدلم می سوزد از باغی که میسوزدنه دیدارینه بیدارینه دستی از سر یاریمرا آشفته می داردچنین آشفته بازاری...
گر چه خاکسترم و مصلحتم خاموشی است آتش افروزم و شرح شب هجران گویم شب بخیر...
از جنون من و حسٖن تو سخن بسیارستقصهٔ ما و تو از لیلی و مجنون کم نیست...
وحدت عشقست این جانیست دویا تویی یا عشق یا اقبال عشق...
مَگَر جانی که هَرگَه آمَدی ناگه بُرون رَفتی؟مَگَر عُمریکه هَر گَه می رَوی دیگَر نِمیایی؟!!!!...
گمت کردم مانند لبخندی در عکس های کودکی ام...
گفٖته بودم که به دریا نزنم دل اماکو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم...
درد؛حرف من نیست !درد نام دیگر من است.من، چگونه خویش را صدا کنم؟......
خوبی و دلبری و حسن حسابی داردبی حساب از چه سبب اینهمه زیبا شده ای ؟...
دور از تو چنانمکه غم غربتم امشبحتی به غزلهای غریبانه نگنجد.... شب بخیر...
خویی به جهان خوبتر از خوی تو نیستدل نیست که او معتکف کوی تو نیستموی سر چیست جمله سرهای جهانچون مینگرم فدای یک موی تو نیست...
هر چه دارم از تو دارمای همه دار و ندارمبا تو آرومم و بی تو بیقرار بیقرارم...
بعد از طلب تو در سرم نیستغیر از تو به خاطر اندرم نیست...
حیف است خوابیدن وقتی زندگی بیرحمانه کوتاه است اگر در جهانی دیگر همدیگر را یافتیم این بار بگو دوستم داری یا من اول بگویم حیف است نگفتن وقتی زندگی؛ چنین کوتاه است...
جز من اگرت عاشق و شیداست ، بگوور میل دلت به جانب ماست ، بگوور هیچ مرا در دل توجاست ، بگوگر هست بگو ، نیست بگو ، راست بگو...
کشش ساحل اگر هست چرا کوشش موج..جذبه ی دیدن تو می کشد از هر طرفم...
آن روزها هر وقت موهایت را باز میکردی،باد وزیدن میگرفت!این خشکسالی بی دلیل نیست؛و جز من هیچکس دلیلش را نمیداند!باد دل باخته بود؛و توموهایت را کوتاه کرده ای!...
بر من از خوی تو هرچند که بیداد رودچون رخ خوب تو بینم همه از یاد رود............
جان آدمی با درد سرشته اندبا درد زاده می شویمو با درد...نه تن میمیردماهیچه هایش از هم می گسلدرگ هایش کرم هایی گرسنه می شوندویکدیگر را می بلعندجان اما زنده می ماند،و برای ابد درد میکشد....چه قدر راه می رویم حرف میزنیمنفس می کشیمو یک روزناپدید میشویم...چه قدر بردگی کشیدیمبردگی خدایان ،تنبعد هم تاریکی ...اگر خودم را تمام کنم،تمام می شود؟...
گفته بودند:از دل برود هر انکه از دیده برفت...تو که همچون نفسیتو که از دیده برفتی و نرفتی از یاد......
به دلم میگویم آن یوسفی هم که به کنعان برگشت استثنابود... تو غمت را بخور...
خوش نمی آید به جز روی تو ام روی دگر...
شعرهایم را میخوانی...و میگویی روان پریش شده ام!پیچیده است... قبول...اما من فقط چشمهای تو را مینویسم...تو ساده تر نگاه کن...️...
به افسون کدامین شعر در دام من افتادیگر از یادم رود عالم ، تو از یادم نخواهی رفت...
من آن شمعم که با سوز دل خویش فروزان می کنم ویرانه ای رااگر خواهم که خاموشی گزینم پریشان می کنم کاشانه ای را...
هر آنچه دوست داشتمبرای من نماند و رفت…امید آخرین اگر تویی!برای منبمان….....
عطر تو چون گلاب عشقمست کند خیال من...
اکنون که بدون تو نشستیمبا خاطره هایت همه جا دست به دست ایم...
میروی یک روز و با خود میبری روح مرا...
برو آنجا که تو را منتظرند... قاصدکدر دل من،همه کورند و کرند ......