باز هم کشته و بازنده ی این جنگ منم که تو با لشکر چشمانت و من یک نفرم
در اندک من تویی فراوان
از همه سو به تو محدودم
ناگهان آمد و زد آمد و کشت آمد و برد او فقط آمده بود از دل ما رد بشود
نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست گوش کن نبض دلم زمزمه اش با تو یکیست
اندرون با تو چنان انس گرفتست مرا که ملالم ز همه خلق جهان می آید
تو را من چشم در راهم شباهنگام گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم تو را من چشم در راهم
در گستره ی بی مرز این جهان تو کجایی ؟ من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام کنار تو تو کجایی ؟
حق نداری به کسی دل بدهی ، اِلّا من پیش روی تو دو راه است فقط من یا من
همه درگیر توام ای همه تعبیر دلم
تا نرود نفس ز تن پا نکشم ز کوی تو
در سینه من نام تو امشب به طپش افتاده ست
ما مست شراب ناب عشقیم نه تشنه ی سلسبیل و کافور
تو چه دانی که چهها کرد ،فراقت با من ...!
ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ ﺗﺤﻤّﻞ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﯾﮑﯽ ﺗﺎﺏ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﯾﮑﯽ ﻣﯽ ﺷِﮑﻨﺪ ... ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺸﮑﻨﻨﺪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ...
امشب غمگینانه ترین سطر هارا می نویسم؛ دوستش داشتم! او نیز گاهی؛ دوستم میداشت...
جان منی جان منی جان من آن توام آن توام آن تو
پنهان اگر چه داری چون من هزار مونس من جُز تو کَس ندارم پنهان و آشکارا....
آنکه مسٖت آمد و دستی به دلِ ما زد و رفت خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد!
می شود عاشق بمانیم؟ می شود جا نزنیم ؟ می شود دل بدهم دل بدهی دل نکنیم ؟
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم
بگذار که فراموش کنم تو چه هستی ! جز یک لحظه یک لحظه که چشمان مرا میگشاید در برهوت آگاهی ؛ بگذار که فراموش کنم ...
من آنِ توام مرا به من باز مده...