ای گل تازه، مبارک به تو این تازه بهار
گرچه خاموشم ولی آهم به گردون میرود
گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست
تا تو ز من بریده ای من ز جهان بریده ام
رفتی ولی ز دل نرود یادگار تو
آرزویم چیست؟ دانی اینکه برگیرم شبی بوسه از لب های گرم آرزو انگیز او
برون نمیرود از خاطرَم خیالِ وصالت اگر چه نیست وصالی ولی خوشم به خیالَت
افتادی اگر ز چشمِ مردم چون اشک در چشم مَنی عزیز چون مردم چشم
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت وَرنه من ، داشتم آرام ، تا آرامِ جانی داشتم ...
ای دل به سرد مهری دوران صبور باش کز پی رسد بهار چو پاییز بگذرد
چنان باجان من ای غم درآمیزی که پنداری تو ازعالم مراخواهی من ازعالم توراخواهم
اسیر گریه ی بی اختیارخویشتنم فغان که درکف من اختیاربایدو نیست
طی نگشته روزگارکودکی پیری رسید از کتاب عمرما فصل شباب افتاده است
آن که خواب خوشم از دیده ربوده است تویی و آن که یک بوسه از آن لب نربوده است منم
آن که سودا زده چشم تو بوده است منم آن که چون آه به دنبال تو بوده است منم
بی روی تو خاموش تر از مرغ اسیریم
آنکه سودا زده ی چشم تو بوده است منم
آنکه خواب خوشم از دیده ربوده است تویی
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز مرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز
من نیستم چون دیگران بازیچه ی بازیگران اول به دام آرم تو را وآنگه گرفتارت شوم
کامم اگر نمی دهی ، تیغ بکش مرا بکُش چند به وعده خوش کنم جان به لب رسیده را ؟
ماییم و سینهای که بُوَد آشیانِ آه ماییم و دیدهای که بُوَد آشنای اشک...
میروم و نمیرود از سرِ من هوایِ تو داده فلک سزایِ من تا چه بُود سزایِ تو ؟!
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام