دوزخ از تیرگٖی بخت درون من و توست دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت
یوسف من بیش ازین در چاه ظلمانی مباش تخت کنعان خالی افتاده است زندانی مباش
از دیدن رویت دلِ آیینه فرو ریخت هر شیشهدلی طاقت دیدار ندارد
هیچ کس کاش نباشد نگهش بر راهی چشم بر در بُوَد و دلبر او دیر کند .
سخت می خواهم که در آغوش تنگ آرم تُرا هر قدر افشرده ای دل را ، بیفشارم تُرا
چون وا نمیکنی گرهی / خود گره مشو ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست
نه من از خود / نه کسی از حال من دارد خبر
گویند به هم مردم عالم گله ی خویش پیش که روم من که ز عالم گله دارم؟