تا زنده ایم قسمت ما غیر داغ نیست
ما را بهشت نقد، تماشای دلبرست
زمین پاک درین روزگار اکسیرست
گرهگشایی دلهاست کار خنده تو
ای خوش آن عمر که در شغل محبت گذرد
گر شود عالم نگارستان، نگار من یکی است
آرامش است عاقبت اضطراب ها
هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد
من از همواری این خلق ناهموار میترسم
گر بدانی شوق دیدارت چه با دل می کند
تویی به جای همه، هیچ کس به جای تو نیست
عشق کو تا گرم سازد این دل رنجور را
هر کجا وقت خوشی رو دهد آنجاست بهشت
از تماشای تو چون خلق نیارند ایمان ؟ کافرَست آن که تُرا بیند و بیدین نشود !
به تلخکامی دریا شکر چه خواهد کرد
به یک رفیقِ موافق بساز در عالم منافقانِ جهان را به هم گذار و برو
قفس تنگ فلک جای پر افشانی نیست یوسفی نیست درین مصر که زندانی نیست
دلگیر نیستم که دل از دست دادهام دلجوییِ حبیب به صد دل برابرست
شمعی بس است ظلمت آیینه خانه را ... رنگین شود ز یک گل خورشید ، باغ صبح
گر گلوگیر نمیشد غمِ نان ، مردم را همهی روی زمین یک لبِ خندان میشد
تهمت سرمه به آن چشم سیه عین خطاست سرمه گردیست، که خیزد ز صف مژگانش
از مردمِ افتاده مَدد جوی که این قوم با بی پر و بالی ، پر و بال دگرانند ...
که میآید به سروقت دل ما جز پریشانی؟ که میپرسد بهغیراز سیل، راه منزل ما را؟
دل رمیده ی ما را به چشم خود مسپار سیاهِ مست چه داند نگاهبانی چیست