گر چه شده ام چو مویش از غم یک موی نخواهم از سرش کم گر چه ز غمش چو شمع سوزم هم بی غم او مباد روزم
از همچون تو دلداری دل برنکشم، آری
یک روز می رسد که در آغوش گیرمت هرگز بعید نیست خدا را چه دیده ای
می خوابم رو به عشق و رو به سوی تو تنها تو را می بینم در خواب آنقدر خوابت را دیده ام با تو راه رفته ام حرف زده ام در رویا که دیگر از من چیزی نمانده است به جا
بر سرم قرآن و دستانم به سوی آسمان از خدا می خواهمت امشب اجابت می شوی؟
من سجده کنم بر تو اگر عین گناه است
دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان، یا جان ز تن برآید جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش نگرفته هیچ کامی، جان از بدن بر آید
در من کسی باز یاد تو افتاد، امشب بانگی تو را، از درونم صلا داد، امشب من بی تو امشب دلم شادمان نیست اینجا بی من تو هر کجا که هستی دلت شاد امشب
وقتی که برای اولین مرتبه نگاهم با نگاهت تلاقی نموده و برق نگاهت جانم را به آتش کشید آنموقع هیچ کس، حتی تو هم نمیدانستی که در دلم چه میگذرد آن لحظه با تمام وجودم تو را دوست داشتم و این تنها حقیقتی بود که هرگز نتوانستم در قبالش سکوت...
من پذیرفتم شکست خویش را من پذیرفتم که عشق افسانه است میروم شاید فراموشت کنم با فراموشی هم آغوشت کنم می رسد روزی که بی من لحظه ها را سر کنی می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی
بیمار خنده های توام بیشتر بخند
رمقی بیش نماندست گرفتار غمت را
نامت آرامش این قلب گرفتار من است
به عهدی که شکسته شد به جانی که خسته شد که بعد تو قلب من به روی هر که بسته شد به دست سرد تو قسم که من هنوز همان کسم که آرزو کنم یه روز به تو رسم
هوشم نماند با کس اندیشه ام تویی بس
چشمانت راز آتش است و آغوشت اندک جایی برای زیستن و اندک جایی برای مردن پیشانیت آیینه ی بلندی است، تابناک و بلند ... و پیکرت حضورت بهشتی است که گریز از جهنم را توجیه می کند دریایی که مرا غرق می کند تا از همه گناهان و دروغ شسته...
ای حسن تو بی پایان آخر چه جمال است این ؟ در وصف توام حیران، آخر چه کمال است این؟ حسنت چو برون تازد عالم سپر اندازد هستی همه در بازد، آخر چه جمال است این؟
تنها تو را ستودم که بدانند مردمان محبوب من به سان خدایان ستودنیست تنها تویی که بود و نبودت یگانه بود غیر از تو، هر که بود هر آنچه نمود نیست
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم در سینه هیچ نیست بجز آرزوی تو
روی در روی و نگه در نگه و چشم به چشم حرف ما با تو چه محتاج زبان است امروز
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
بیش از این صبر ندارم که تو هر دم بر قومی بنشینی و مرا بر سر آتش بنشانی
باز با ما سری از ناز گران دارد یار نکند باز دلی با دگران دارد یار
تو مرا یاد کنی یا نکنی باورت گر بشود یا نشود حرفی نیست اما نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست