قول دادم که در اندیشه ی خود حبس شوم دل به بالا و بلندای خیالی ندهم
بس که لبریزم از تو می خواهم تن بکوبم ز موج دریاها بس که لبریزم از تو می خواهم چون غباری ز خود فرو ریزم
گویند که چرا دل بدیشان دادی ولله که من ندادم ایشان بردند
شب ها نیستی ولی نگران من نباش ! شیشه_عطرت_را_بو_میکشم و_خیالت_را_در_آغوش_... اینگونه_شب_من_آغاز_می_شود و_تا_خود_صبح_بودنت_را_خواب_میبینم
میل من از جمله ی خوبان عالم سوی توست
خواب بد دیده ام ای کاش خدا خیر کند خواب دیدم که تو رفتی، بدنم جان دارد
تو در کنار خودت نیستی نمی دانی که در کنار تو بودن چه عالمی دارد
آنکه بر لوح دلم نقش ابد بست تویی
در نگاهم تو فقط منظره ی دلخواهی
مطمئنم گفته بودی با توام تا روز مرگ من فقط شک میکنم گاهی مبادا مرده ام
زلف چون دوش رها تا به سر دوش مکن ای مه امروز پریشان تر از دوش مکن
نشسته باز خیالت کنار من اما دلم برای خودت تنگ می شود چه کنم ؟
راستی آرزو کنمت برآورده شدن را بلدی؟
من اهل دوست داشتنم تو اهل کجایی ؟
چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم
شانه گهواره بکن بلکه کمی خواب روم
تو را در دلبری دستی تمام است تمام است و تمام است و تمام است بجز با روی خوبت عشق بازی حرام است و حرام است و حرام است
تن اگر پیر شود دل اگر از تو و از عشق تو دلگیر شود لحظه ای من ز تمنای تو غافل نشوم دل ز مهرت نکنم جز در عشق و وصالت در دیگر نزنم
دوستت دارم را اگر یک گوشه دنیا بگذارند من آن گوشه را فقط با تو میخواهم
تو اگر باز کنی پنجره را من نشان خواهم داد به تو زیبایی را بگذر از زیور و آراستگی من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد
تو میخندی و تمام قندهای عالم در دل من آب می شوند لبخند شیرینت پایان روزگار تلخ من است
چشمان تو شراب است و من مست آن چشمانت
باور ما نمی شود در سر ما نمی رود از گذر سینه ی ما یار دگر گذر کند شکوه بسی شنیده ام از دل درد کشیده ام کور شوم جز تو اگر زمزمه یی دگر کند
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی یک نفس از درون من خیمه به در نمیزنی