سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم مشتی خاک که ممکن بود خشتی باشد در دیوار یک خانه یا سنگی در دامان یک کوه یا قدری سنگ ریزه در انتهای یک اقیانوس شاید خاکی از گلدان یا حتی غباری بر پنجره اما مرا از این میان برگزیدند : برای...
یک سال،خواب عمیق نه نجوائےبود و نه سجاده پهنی! رمضان که آمد میانِ سجادهام،حاضر شدی! گفتی بیا چقدردلم برایت تنگ شده بود! و باز، تو ازمن منتظرتر بودی!
خدایا ... به تو توکل میکنم و حس داشتنت پناهگاهی میشود همیشگی در اوج سختی هایم ... و غرق غرورم می کند. خدایا ... سپاس به خاطر همه چیز
وقت سحر نزدیک است خدایا... حرفی دارم... خواسته ای دارم : پول و کار نمیخواهم... قدرت و شهرت نمیخواهم... فقط از تو میخواهم.... هیچ امیدی را ناامید نکن...