دوشنبه , ۲۶ شهریور ۱۴۰۳
ایمان دارم !دلتنگیهاندیدنهاو دوریها؛چون برگهایِ این درختانِ با وقارمی ریزد؛بر پهندشتِ روزگار....و قرار ؛شعری می شودبر دلهایِ بی قرار....تمام می شود؛روزهایِ ناخوشو حالِ بد...می دانم !خوب می دانم؛در پسِِ این روزهایِ ابریآفتابی درخشانچون خنده یِ دخترکانِ روستاییطلوع خواهد کرد؛در جاده هایِ پرهیاهویِ زندگی....فراموش نکنهمیشه روزنه ای هست....پنجره یِ دلت راباز کنرو به خداآن آرامِ بی انتها.......
می مَئر ؛گولدار پاچینَ دوگود؛وکَت گول باغ؛مَر کیشاَگیت؛خُو کَشِه مِئن فشَلد؛مَرَن ، گولِ بو گیتم...اونِ چیشمّن؛ گندَم زیمی دلِ آلال مَئرِی موسون ؛رخاصی گودن....باد گَنس؛همه چی کَس کِوتی خورد....می مَئر ؛گول باغ؛آلال مَئره ، بِئه بُون!!!برگردان فارسیمادرم؛پیراهن گلدار می پوشید؛می شد ، باغِ گل؛مرا در آغوش می گرفت..در آغوشش می فشرد؛من هم بوی گل می گرفتم...چشمهایش مانند آلاله ی گندمزار...
زنها ؛تنها قلبیه ای هستندکه می توانندبی لشکر کشی و سربازکشوری را تصرف کنندکشوری به نام دل !کافی استقدری به خودشان برسندمویی شانه کنند؛سرمه ای بکشند؛شعری بخوانند؛یا آهنگی بنوازند....حتی می توانندبا دست پختشانمردی را از پا دربیاورندکه هوس رفتن به هیچ رستورانیبه سرش نزند!به راستی؛زنها می توانند دنیا را عاشق کنند!!کافی استخود را باور داشته باشند....زهرا فتح الهی پرشه( ریسن)...
یادت ؛هر صبح پیش از منراه افتاده استدر جاده یِ نمناک پاییز...گاه ؛آهی می کشدروی برمی گرداندو شعر چشمهایشدستم را می گیردبرایِ عبور از جاده هایِ نرفته....هوایِ سرد جادهجان می بازددر گرمیِ نگاهت...و این همراهیِ شاعرانه...یادت که باشدآفتاب بی جانِ پاییزِچون شعاعِ خورشیدِ خرداد است...و پرنده هاجشنِ شکفتن می گیرند؛بر بالِ رنگین کمان....و من در سایه یِ یادترها می شوماز دغدغه هایِ ناهنجار...آه که...
بویِ نگاهت....نشسته ام؛کنار جاده یِ پاییزهر برگی که راهیِ زمین می شود؛دلم راپرواز می دهد؛به آسمانِ خیالتکاش بیاییتا دوباره انگور هااز مستی لبریزو انارهاترک بردارند..بویِ نگاهتزیباترین شعرِ پاییز است...زهرا فتح الهی پرشه( ریسن)...
مردهای زمان من.....مردهای زمان من فرشته اند؛دوست دارند ، برایشان بخندی؛ بهترین لباس را که بپوشی ؛خوشحال می شوند گاهی وقتها مثل بچه ها مظلومند؛ وقتی از سرِ ذوق می خندند، دیدنی می شوند؛بسیار درد کشیده اند؛دردهایشان را ،در دلِ بزرگشان پنهانمی کنند؛بیشتر وقتها ، خود را از یاد می برند؛ درلیست خرید، سهمی برای خود نمی گذارند..هیچ وقت نگاهشان به روزهای تقویمنیست تا در انتظار روزی که از آن خودشان هست ، باشند. مثل زنها ، برای...
خیالت بود اشکهایم ...بنفشه؛ دامن کبودش را پهن کرده بودلبهایِ بهار می سوخت.......
گاه گداری ....نردبان می گذارم بروم پیش خدا تا ببینم چه خبر است؟خیالت دامنم را می گیرد......
دم دمهای غروب دنبال دلم می گردمدر کوچه هایِ تنگِِ خاطراتمآنجاها که؛ به هم گره خورده بودن!!!آه می گردم.....آه می گردم....زیر درختی بزرگدر میان ترانه ی مادرخیلی وفتها تنورش گرم نبوداما دلش گرم بودمیل پختن ؛ماندن ..سبز شدناز چشمهایش می بارید....برمی گردم ....مادرم؛کوچه های تنگ؛با اشکهایم.......