مرا به خلسه می برد حضور ناگهانی ات سلام و حال پرسی و شروع ِخوش زبانی ات فقط نه کوچه باغ ما، فقط نه این که این محل احاطه کرده شهر را، شعاع مهربانی ات دوباره عهد می کنی که نشکنی دل مرا چه وعده ها که می دهی به...
دگرم آرزوی عشقی نیست بیدلان را چه آرزو باشد!
باز کن پنجره را من تو را خواهم برد به سر رود خروشان حیات، آب این رود به سر چشمه نمی گردد باز؛ بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز . باز کن پنجره را !
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت دائما یکسان نباشد حال دوران ، غم مخور حضرت حافظ
. . سلام ای شب معصوم! سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی و در کنار جویبارهای تو؛ارواح بیدها ارواح مهربان تبرها را می بویند من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها می...
آنهایی که شب ها دیرتر به خواب می روند چیزهای بیشتری از زندگی می خواهند...
لحظه ی دیدارنزدیک است بازمن دیوانه ام، مستم باز می لرزد، دلم، دستم باز گوئی درجهان دیگری هستم های! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ! های! نپریشی صفای زلفکم را، دست! آبرویم را نریزی، دل! ای نخورده مست! لحظه دیدارنزدیک است.
هر روز به شیوهای و لطفی دگری چندانکه نگه میکنمت، خوبتری گفتم که به قاضی بَرَمَت، تا دل خویش، بستانم و ترسم، دل قاضی ببری
من نیمی دریا بودم, نیمی خورشید با نیمی از خودم می خواستم نیم دیگر را خاموش کنم اندوه بزرگیست آتش نشانی که در دریا غرق شده است سوخته باشد!
از تو هم دل ڪندم و دیگر نپرسیدم ز خویش چاره ی اگر از او دل ڪند چیست؟!
ناگهان رسیدى.... و خوشبختى شیشه ى عطرى بود که از دستم افتاد و در تمام زندگى ام پخش شد!
عشق حسرتِ در آغوش گرفتنِ کسی، حسرتِ یک جا بودن با اوست آرزوی در آغوش گرفتن او فراموش کردنِ همه ی دنیاست!
اگر بی من خوشی یارا به صد دامم چه می بندی اگر ما را همی خواهی چرا تُندی نمی خندی بخند ای دوست چون گلشن مبادا خاطر دشمن کند شادی و پندارد که دل زین بنده برکندی
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
برای من..... ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب ها بر کف اتاق میخوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد ، چه کسی...؟! چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟ :
با جمعه ها باید مدارا کرد جمعه ها، فرزندان جدا مانده ی پاییز هستند که میخواهند یک روز هم شده دلتنگیشان را روی شانه های من و تو گریه کنند!
هزار خاطره هم هیزم بشود گرم نخواهم شد... مثل برف روی لحظه هایم نشسته ای ...آب هم نمیشوی!
ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮﻫﺎ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻧﻴﺴﺖ ﻧﻪ! ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺟﺎﯼ ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻧﻴﺴﺖ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﻨﻬﺎﻳﻢ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﺩﺭﺩﻫﺎﻳﻢ ﺩﻳﮕﺮ ﺷﺒﻴﻪ ﺩﺭﺩﻫﺎﯼ ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻧﻴﺴﺖ
کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش و بی خیال نشستن؟!
بوی تنت مرا برمیگرداند به دوران پیش از خودم پیش از آن که باشم مگر پیش از تو سیب هم وجود داشت؟
تو بخواب من تمامِ شب هایِ با تو بودن را باید بیدار باشم هر شب هزاران بوسه نذرت کرده ام من میبوسمت خدا می شمارد یک ،دو ،سه ... شب بخیر
باغی که در آن آب هوا روشن نیست هرگز گل یکرنگ در آن گلشن نیست هر دوست که راستگوی و یکرو نبود در عالم دوستی کم از دشمن نیست
گفتا که می بوسم تو را؛ گفتم تمنا می کنم گفتا اگر بیند کسی؛ گفتم که حاشا می کنم