چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را ...
ﺁﺧﺮ ﻧﮕﻬﯽ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﺎ ﮐﻦ ﺩﺭﺩﯼ ﺑﻪ ﺍﺭﺍﺩﺗﯽ ﺩﻭﺍ ﮐﻦ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻼﻑ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﯼ ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﻏﻠﻂ ﯾﮑﯽ ﻭﻓﺎ ﮐﻦ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﯼ ﻫﻤﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻮ ﻧﯿﺰ ﯾﺎﺩ ﻣﺎ کن
هر صبحدم نسیم گل از بوستان توست الحان بلبل از نفس دوستان توست هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری در دل نیافت راه که آنجا مکان توست
عهد تو و توبه ى من از عشق می بینم و هر دو بی ثبات است !
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
عشق ، داغی ست که تا مرگ نیاید نرود ...
مرا به هیچ بدادی ومن هنوز بر آنم که از وجود تو به عالمی نفروشم
شبهای دراز بیشتر بیدارم نزدیک سحر روی به بالین آرم میپندارم که دیده بی دیدن دوست در خواب رود، خیال میپندارم......! شب بخیر
چون .... تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید......
ما سپر انداخته ایم گر تو کمان میکشی
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش قبله ای دارد و ما زیبا نگار خویش را
گر تو شیرینِ زمانی ! نظری نیز بہ من کن کہ بہ دیوانگی از عشق تو ... فرهادِ زمانم !
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست...؟!
هر که با مثل تو اُنسش نبود، انسان نیست
با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی ای دوست هم چنان دل من مهربان توست
شنیدمت که نظر میکنی به حال ضعیفان تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت...
دیگری نیست که مهرِ تو در او شاید بست چاره بعد از تو ندانیم بجز تنهایی........
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؟ ابری که دربیابان بر تشنه ای ببارد......
خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری ...
هر روز به شیوهای و لطفی دگری چندانکه نگه میکنمت، خوبتری گفتم که به قاضی بَرَمَت، تا دل خویش، بستانم و ترسم، دل قاضی ببری
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست... هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست...
به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم برو ای طبیبم از سر که دوا نمیپذیرم همه عمربا حریفان بنشستمی و خوبان تو بخاستیو نقشت بنشست درضمیرم
مگر نسیم سحر بوی یار من دارد که راحت دل امیدوار من دارد نشانِ راه سلامت زِ من مپرس که عشق زمام خاطر بیاختیار من دارد!