متن سولماز رضایی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات سولماز رضایی
سکوت مطلق باعث می شد ضربان قلبم را حس کنم
چشمانم را بستم ضربه ها بلند تر شد بلند تر و بعد شبیه صدای تو شد
نزدیک نزدیک
بوی تو می آمد
صدای تو بود
دستم را دراز کردم هوا را بغل کردم انگار هوا هم تو بودی .....
سازهای...
من پیامبری را می شناسم که هرگز مبعوث نشد ،بی کتاب است اما از دستانش معجزه می ریزد
نگاهش اعجاز دارد
کلامش زنده می کند
آن پیامبر در آینه ، دعوتم می کند به خدایی ایمان بیاورم که بخشی از من تنهایش را به من بخشید تا «ما» شویم
آن...
خدا هر روز یک مشت معجزه در جیبش می ریزد و می آید و در نزدیک ترین جا به تو ملحق می شود
جایی به نزدیکی رگ گردنت
او از بس به تو نزدیک است ،در آستینت معجزه پیدا می کنی
و به پیامبری تازه مبعوث بدل می شوی با...
وقتی از کسی پر می شوی
دیگر آن ،انسان قبل نیستی
نفس هایت هم ،بوی او را می دهد
حتی آینه ها قادر به نشان دادنت نخواهند بود
که تو تنها انعکاس ساده ای هستی ،از جان سرشار در درونت و آینه ها قادر به نشان دادن «جان » نیستند...
روزی که به یاد تو نگذرد روز نیست.
لحظه های غفلتی ست خالی از زندگی،
تهی از آگاهی
و پر از تکرار های بی ثمر
... همین و کاش بدانی اگر چه تقویم زندگی از روز رفتنت ورق نخورده است اما فردا هم چون امروز ، چون هر روز دیگر...
درون هر انسانی قاضی سختگیری نشسته که اورا به حبس ابد محکوم کرده
درون هر انسانی زندانبانی ایستاده
درون هر انسانی زندانی است با درهای همیشه باز
و ترسی که به قدمهایش فرصت حرکت نمی دهد
ترس ها اجازه تغییر نمی دهند
ترس ها را عادات ساخته اند
و عادات...
نه اینکه دیگر دیداری نباشد
که می دانم ملاقات ما به جهان دیگری موکول شد
و من تو را آنجا خواهم یافت در حالی که تمام دردهایت را پشت سر گذاشته ای
تو را به خاطر می سپارم با تصویری از آخرین لبخندت
و آن لبخند بدون درد را هزار...
در من ،یک تو افسونگر نهفته است
ساحری که میتواند جهانی به در انحصار خود در بیاورد
این من نیستم که می خواهد چرخ دنیا را بچرخاند
این تویی که قوت بازوانم شده ای
برای رسیدن به هر آنچه رویای توست
سازهای آبی سولماز رضایی
حرف های من تمام آن چیزی است که دلم می گوید
دل حساب و کتاب ندارد
دل اصلا منطق نمی فهمد
دل قاعده و قانون نمی شناسد
دل فقط تو را می خواهد
سازهای آبی سولمازرضایی
یادت می آید گفتی عاشق عکاسی بودی و من گفتم من عاشق کفشهای ورنی دخترانه امر
می خواهند کفش ورنی سفید بپوشم
می دوم
می دوم
به گذشته
به دور
دور
دور
چه می دانی شاید سال های دور
وقتی تو عکاسی می کردی من اشتباهی در عکست افتاده باشم...
نا کجا آباد بر هیچ نقشه ای ثبت نشده
نا کجا آباد تقویم ندارد
در ناکجا آباد زمین دور خورشید نمی چرخد
روز و ماه و سال شکل نمی گیرد
نا کجا آبادی ها نمی میرند ،زنده هم نمی شوند
نا کجا آباد عالمی است پنهان شده در پستوی روح...
کاش شاعری پیدا می شد
در شعرهایش آدرس نا کجا آباد را می داد
می دانم عصر شاعری گذشته ،اما جستجوهای مجازی هم آدرس نا کجارا نمی توانم پیدا کنم
نا کجا آباد جایی که در آن نه در رویا
که در بیداری تو را ملاقات خواهم کرد
سازهای آبی...
مهم نیست تقویم چه روزی را نشان می دهد
زمستان باشد یا تابستان فرقی ندارد
کجای این کره خاکی باشیم
چه قرنی باشد
وقتی تو بیایی و چمدانت را باز کنی و بگویی دیگر نمی روم
آن لحظه ،سال تحویل می شود
قرن عوض می شود
اصلا بهار می شود...
اگر می خواهی بی جنگ و
بی سلاح کسی را نابود کنی
امیدش را از او بگیر
امید آخرین سنگر هر انسان است که اگر شکسته شود بعد از آن هر چه پیش آید چون نهادن بذر در شوره زار است.
آن سه روز سولماز رضایی
خواب دیدم
نمی دانم چه زمان بود
دیر بود یا زود ،اما دردها تمام شده بود ....
خواب دیدم
تنهایی کسی را ،صدایی پایی شکست
خواب دیدم
خانه را چشم هایش روشن کرد و نفس هایش گرم
صورتش را ندیدم
اما سایه آن که آمده بود چقدر شبیه تو بود...
اینجا همه چیز مهیاست
مثل خانه ای آراسته و آماده
مثل آخرین شاهکار یک نقاش
مثل آخرین قطعه یک سمفونی
اما چیزی کم است
چیزی مثل چراغ که خانه را خانه کند
مثل امضای پای تابلو
مثل آخرین نت
چه دوری و چه همه چیز بی تو کم است
سازهای...
سکوت می کنم
لب باز کنم همه می فهمند
حتی حرفهایم بوی تو را می دهند
سازهای آبی سولماز رضایی
شاید باید امشب کسی آهسته از کنارت رد می شد و در گوشت می خواند:
می شود تمام پایانها را تغییر داد
سازهای آبی سولماز رضایی
دلم آشوب است
انگار که داری از دستم می روی
انگار نه انگار که هرگز نداشتمت
هر لحظه می اندیشم
به نداشتنت
و باز هم خیال می کنم انگار درست همین لحظه است که از دستم می روی…..
سازهای آبی سولماز رضایی
آخر این بی خوابی ها هلاکم می کند
حالا که نیستی تا در آغوشت آرام بخوابم
باید به خوابم بیایی ،تا من تا ابد بخوابم و بخوابم و بخوابم .........
سازهای آبی سولماز رضایی
تو عشق را خوب می شناسی ،میدانی عشق نباید حادثه ای لحظه ای باشد
کاری می کنی که آرام آرام کسی عاشقت شود و بعد ذره ذره دلش برایت آب شود
کاری میکنی که آدم به خودش بیاید ،ببیند که هیچ چیز برایش نمانده جز تو
تو ساحر بزرک روح...
هماهنگی و همراهی جان و جسم برای داشتن احساس خوشبختی کافیست
وقتی در کنار کسی هستی
اما روحت در جای دیگری پرسه می زند تو هرگز شاد کام نخواهی بود
از همین روست که بدن را قفس تعبیر کرده اند و تو را مرغ باغ ملکوت
آن سه روز سولماز...