پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
رفتم از خانه به بیرون به خیابانی کهاز همان خانه که شد چون زندانی کهغرق رویای تو ام هرچه ببینم همه توستبی گمان هر چه که از عشق نویسم همه توستدلم آشوب شده حوصله ام سر رفتهرود اشکم از دریاچه ی غم سر رفتهآمدم تا که به فریاد دلم تو برسیماه من باشی و شاید به شبم تو برسی...
دلم آشوب استانگار که داری از دستم می رویانگار نه انگار که هرگز نداشتمتهر لحظه می اندیشمبه نداشتنتو باز هم خیال می کنم انگار درست همین لحظه است که از دستم می روی…..سازهای آبی سولماز رضایی...
ترس نبودنت به دلم رخنه می کنددست خودم که نیست دل آشوب میشومآغوش وا کن و بگو با منی هنوزحالم بد است و در بغلت خوب می شوم...
دلگیرم و دلتنگم و دل سرد و دل آشوبفرمانده ی شرمنده ی یک لشگر مغلوب...