شعر و متن فیروزه سمیعی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر و متن فیروزه سمیعی
در پرده ی راز، عشق پنهان شده است/
آوای دل از فریب لرزان شده است/
هر خاطره ای که در دلم می جوشد/
در آینه ی شکسته حیران شده است...
....فیروزه سمیعی
غریب
در تقویم های بی صدا
تاریخ کهنه گی می پیچد
هر روز
تکراری در ورق ها
که هیچ گاه
در هیچ کجا
من نیستم برای به هم رسیدن
آواها خالی
زمان
در حال چرخش
می رقصد بی گمان
و من
همچنان
گم در دل این تکرار
که نه عشق...
ماه است اسیرِ چنگِ دیوار هنوز
خورشید امید در قفس تار هنوز
فریادِ خموشِ زندگان در شبِ درد
اندوهِ زمین است و گرفتار هنوز
فیروزه سمیعی
خیلی وقت ها به خاطر درد و رنج خودمون، خودمون رو فراموش می کنیم. فکر می کنیم چون کسی درد بیشتری داره، درد خودمون دیگه اهمیت نداره. دقیقاً مثل همون فیلم کوتاهی که دیدم، داستان قورباغه و جغد. قورباغه یک چشمش رو از دست داده بود و خیلی در درد...
آمدنت
قصه ی پیوستن دو خط بود
دو خط موازی
که به جنونِ هم می رسند
و در نقطه ای خیالی
همدیگر را قطع می کنند
در مسیرت
کلمات می رقصیدند
حروف از هم می گسستند
و جمله ها
در فاصله ی بین نگاه هایمان
بازنویسی می شدند
لبخند تو...
در خطوط لبخندت
شعرها جان می گرفتند
و در نگاهت
حروف
از مرزهایشان عبور می کردند
تا داستانی بی پایان بسازند
داستانی که
در آغاز هر جمله
به تو ختم می شد...
فیروزه سمیعی
سکوت
قطاریست که با چشمان باز می گذرد
و ایستگاه ها
مسیرهایی که هیچ وقت به مقصد نمی رسند
اما در این میان
قلب من
همچنان صدایت را می شنود...
...فیروزه سمیعی
آیا تو را می بیند
خودِ بی زمان
یا در تعلیق رنگ ها گمگشته ای
که عشق و نفرت
تنها نقاشی های یک بوم اند
پس بگذار این کلمات بی معنا
در آغوش تخیل
بی صدا بال بزنند...
.....فیروزه سمیعی
تو نقاش لحظه ها بودی
من شاعر رنگ ها
زمان در گذر بود
و رنگ ها بهم می ریختند
ما در میان دو بوم
و هوایی که از دست رفته بود
دست هایمان از هم دور می شدند
اما لحظه ها هنوز در هم تنیده ی عشق
این رقص همیشه...
کدام خاطره
از عطر آغوش تو می گذرد
که این چنین
چشمانم به شوق می گرید
کدام ستاره
در شب های تاریک
از نگاه تو روشن می شود
که من هر شب
خواب را
به امید دیدنت
به آغوش می کشم...
....فیروزه سمیعی
ازت ممنونم.
چهره اش کمی تغییر کرد، شاید تعجب بود یا شاید هم درک. نگاهش هنوز به زمین بود.
+ «چرا؟» صدایش مثل همیشه آرام و بی تفاوت.
«به خاطر همه چیز. فقط...» صدای نفسش را گرفت. انگار کلمات نمی خواستند از گلویش بیرون بیایند.
«فقط؟» نگاهش به او سنگین...
من پروانه می شوم
می نشینم روی دستت
در این باغ خشکیده
که زمستان لانه ساخته
و تنها ردی از عطرِ خاطرت
در هوا باقی مانده است
لبانم گم می شوند
در سایه ی نوری که
در میان تاریکی می سوزد
چشمانت
دریاچه ای بی نهایت از راز
که در...
پاییز در باد
یاد تو بر لبانم
غم را می برد
🍂
آیا سایه ها
در چشمانِ بی پایانِ تو رقصیده اند؟
یا شاید آینه در نگاهت گم شده؟
که لبخندت در شبِ یلدا
طوفانی به رنگِ عشق می سازد...
....فیروزه سمیعی
پاییز می رقصد
با برگ های افتاده
من در سکوت
طوفان بی صدا
در دل شب
یاد تو
خوشبختی ام بود
....فیروزه سمیعی
امروز
روز رو
گم کردم...
ساعت بیداری
تاریخ چند شنبه بعد از طبقه ی چندم
زنگ نشانی کتابی که می خوندم
پنجره ی آفتاب رو نمی بینم
فقط
پرنده ی پیچ و مهره خون
در
غباری که همه چنان در شهر زوزه می کشد
فراموشی گرفته حقیقت
فیروزه سمیعی
رنگِ چشم های تو را
در آسمان بافتم
پراکنده ی دریا
و من
در عجبم که نمی بینی...
.....فیروزه سمیعی
خاطراتی دارم
که از من می ترسند
می دانند
دیگر آن آدمِ دیروز نیستم
در گوشه ای پنهان می شوند
که مبادا
با لمس شان
چون کاغذی نازک تیکه
پاره شان کنم...
....فیروزه سمیعی
دیگر نه من بود
نه او
در آینه ای غریب
خنده اش
بر لبانی دیگر
چشمانش
غریبه با سینه ی من
و من
به یادگار
در قابی خاک گرفته
.....فیروزه سمیعی
واقعا منتظر چی هستی؟ معجزه ای که از آسمون بیفته؟ یکی بیاد دستتو بگیره، تکونت بده و بگه: «تو می تونی، جانم، برو قله ها رو فتح کن؟» یا شاید یه کامیون پر از انرژی مثبت که توی خونت پارک کنه؟
راستشو بخوای، هیچ کدوم اینا قرار نیست اتفاق بیفته....
عزیزم، کودک درونم
سلام، می خواهم امروز برایت بنویسم تا بدانی که هنوز هم در دل من جایی داری، حتی وقتی بزرگ تر شدم و دنیای پیچیده تر شد. یادم هست چطور از کنار درختان می دویدی و با چشمان پر از شوق، دنیا را کشف می کردی. تو همیشه...