گفتم خدایا دشمنانم را بگیر از من اینگونه شد دیگر ندیدم دوستانم را
پرسید کسی که عاشقی چیست گفتم که چو ما شوی بدانی
نگارم میخرامد دادِ آهو میرود بالا طلا میپوشد و نرخ النگو میرود بالا خیالش بگذرد از کوچه ی درویش مسلک ها صدای ناله یِ هی های و هوهو میرود بالا نمیدانم قبولم کرده مَردِ قصه اش باشم؟ از او میپرسم و هربار ابرو میرود بالا برای درک او دیوارها باید...
هر بلا و امتحانی را مقدر کرده ای،! ای خدا اینجا منم ، این خانه ی ایوب نیست
ای زلف یار این همه گردنکشی چرا آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده ایم
همیشه هر که دم از عاشقی زده تنهاست نماز ِ آن که مکبّر شود جماعت نیست
چندین غزل به شوق برایش سرودم و ناگاه دل سپرد به شعر سپید و رفت....
گر بیایی دهمت جان ور نیایی کشدم غم من که بایست بمیرم چه بیایی چه نیایی
کنار پنجره یک پوستر از عکس تو چسباندم کمال همنشین را باش عجب تهران زیبایی
بوسه ای شاید بکاهد از ملال انگیزی ام قدر لب تر کردنی محتاج ناپرهیزی ام
تورا یک روز بر دوشم ازینجا میبرم بی شک به سارق های دیوانه کسی مشکوک نخواهد شد...
عقل یک عمر به ما درس فضیلت می داد عشق آموخت به ما لذت نادانی را....
دست به سینه ام همیشه در مقابل همه تمام حجم و وسعت همین بغل،برای توست
با که خواهى باز کرد این در که بر من، بسته اى؟ بر که خواهى بست دل را چون ز من برداشتی
مرا از رنجهای عاشقی بیهوده ترساندی فقط سربسته می گویم، طبیب از خون نمی ترسد ..
شده ای قاتل ِدل حیف ندانی که ندانی ...
دفتر شعر مرا خواندی و عاشق نشدی بر دل سنگ تو و دفتر شعرم لعنت!
دیگر بس است هرچه خدا، حافظِ تو شد! ای دل! از این به بعد خدا را تو حفظ کن
هنر آن است که عکس تو بیفتد در ماه ماه در آب که همواره فروریختنی ست
یک تار مویت کُلُهُم، سور مرا بر هم زده بی روسری بیرون نیا جنگ جهانی می شود
گیسو بتکان لحظه ای آرام بگیرد... بادی که به دور سر تو در تب و تاب است...
در گلستان هم بگردی خار پیدا می شود گر نباشد راحتت دشوار پیدا می شود هم نشینی با تو از آغاز هم لطفی نداشت آستینت را بگردی مار پیدا می شود پیش پای لنگ من دیگر ره هموار نیست سنگ اگر باشد ره هموار پیدا می شود عاشقان را کشتن...
تمام زندگی ام دور عشق میچرخد قسم به اشهد ان لا اله الا... عشق
روی نگار در نظرم جلوه مینمود وز دور بوسه به رخ مهتاب میزدم