اردیبهشت، شیراز، حافظ، غزل سرودن یا در کنار سعدی شعر تو را ستودن بیگانه نیست اینجا، هرکس غزل شناس است خوش باد شعر بودن، خوش باد واژه بودن من در بهار نارنج، غرقم بهارگونه شیراز شهر عشق است، بی حرف و آزمودن یارا بیا و بنگر، حیف است گر نبینی...
به قدر هق هق ات شانه برای سر نهادن نیست در این افتاده از چشمت هوای ایستادن نیست به غیر از گریه کردن ها صدایی بر نخواهد خاست تو ای عاشق به جز تو شهریاری بر نخواهد خاست تو یار شهر عشق هستی ولی شهر یارت نیست به جز قلب...
اینک تو ماندی و میان دستانت دست تنهایی تو ای عاشق تو ای تلفیق بغض و اشک و تنهایی به قدر هق هق ات دیوار برای تکیه دادن نیست بر این افتاده از چشم ات هوای ایستادن نیست به جز زانو بغل کردن غباری بر نخواهد خاست مجنون شهر !...
پشت بام خانه پشت پنجره؛ باران مهمان شده است... . بر آسمان چشمانم، مهر حیران شده در سردی سکوت واژه های تو! من تو را برای مداوا به شهر عشق می برم .
سفر کردم... دویدم... گذر کردم... یک صبح که چشم هایم را گشودم یافتم خود را در شهر عشق