شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
عشق من باز مثل سابق عاشقم باشبا همان احساس بار دیگر با دلم باشدر بهار زندگانی عشق را دان غنیمتدر گرداب تو گیرم تخته های قایقم باشآمده موسم تنهایی و من بربادمرفته ای عشق تو هرگز نرود از یادمگرگی در بین شلوغی به تو پرداخته بودهر چه گفتم نشنیدی سخن و فریادمگرگ ها سر فرصت به تو پرداخته اندهمگی چشم به سوی تنت انداخته اندگرگ ها در پی ات پشت سرت تاخته اندسنگ دل ها روی تن ات رد تبر ساختندرکن من بودی و از بودنش حیران شد...
نگاهم کن ،جوری که تمام چشم های دنیاحسودی کنند ...صدایم کن،جوری که تمام ساز های دنیاخاموش شوند ...عاشقم باش ،جوری که تمام رمان های دنیاخالی شوند ......
عاشقم باشهرچند همه بگویندکه رسیدنمان بهممحال ترین اتفاق تاریخ است!عاشقم باشو بگذار که به همه ثابت شودما همان ممکن ترینمحال دنیا خواهیم بود...
بیا و کمی عاشقم باشبخاطر خودم نمی گویمحیف استپاییز هدر میرود...
عاشقم باش جانان ، آغوشت را به من بسپاردوره کن مرا از عطر ِعاشقانه هایت تا که سرمست شوم از احساس ِشور انگیز شور آفرینت !می دانی معبودم اکنون که ناگریزیم به مزه مزه کردن فاصله ها!تو برایم بمانتو برایم باشاما همیشگیاما امناما پرهیاهو!محبوبم محتاجمبه دوباره زیستنت؛مشتاقم به دوباره دیدنت؛حریصم به چشمانت تا که مبتلایم کنندبه یک عمر عاشقیبه یک عمر دیوانگی.باران کریمی آرپناهی...
عاشقم باشهرچند همه بگویندکه رسیدنمان بهممحال ترین اتفاق تاریخ است!عاشقم باشو بگذار که به همه ثابت شودما همان ممکن ترینمحال دنیا خواهیم بود......
عاشقم باش و کنارم بمانبگذار آوازه ی عشقمان چنان در شهر بپیچد که روسیاه شوندآنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...
عاشقم باشهر چند همه بگویند که رسیدنمان به هممحال ترین اتفاقِ تاریخ استعاشقم باش و بگذار که به همه ثابت شودما همان محال ترین محالِ دنیا خواهیم بود...من تو را برایِ یک عمر عاشقی میخواهمبرایِ ساختنِ خاطراتم کنارتبرایِ لحظه به لحظه گذشتنِ عمرم کنارتمن تو را برایِ زندگی کردن میخواهم......
وقتی کنارمیجایی برای هیچ شتابی نیست مقصد همین حضورمن و توست عاشقم باش...
در نگاهت دریارو دیدم موج چشمت به رویا کشیدمبی هوا غرق شدم در نگاهت ببین عاشقانه تورا میپرستم!…!هر کجا باشی عشق تو با من است بی بهانه ببین با تو هستم عاشقم باش...