متن غریق
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غریق
دلم صدایی میخواهد آغشته به بوی خاکِ باران خورده
و تصویری از انعکاس هلال ماه ، آن بازمانده ی شب های طولانی
در قطرات روی شیشه...
و هوایی که تو را تداعی میکند...!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
بهار میشوم ..
شاید آنکه با سرمای نگاهم از من کوچ کرد
با گرمای قلبم به من بازگردد...
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
عشقِ دریا به ماه ستودنی است...
که با وجود وصال ناممکنشان
هرشب ماه را در آغوش میکشد... • ͡•
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
سرمای پاییز برای گرم کردن دستانش ، در جیب پالتوی توست...
و رنگارنگ بودن این فصل برای ست کردن لباس هایتان است...
اگر کمی رمانتیک بودن را چاشنی این روز ها کنید...
می بینید پاییز آنقدر ها هم تلخ نیست
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
مَردم از دیدنِ منِ بدون تو وحشت دارند...
از دیدن مَردی که قسم خورده بود با رفتنت بمیرد ، و مُرد اما خاک نشد!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
اگه بغض تو گلومون جون گرفت و ریشه ش رو از خاطرات گذشته برد تو حال و هوای الانمون و افتاد به جون نفس های تازه کشیدمون و محو شد تصویر رو به رومون موقع حرف زدن های جدی مون و نتونستیم حتی از حس دوست داشتنِ خودمون هم دفاع...
ترانه ای هستی
سروده نشده...
اشکی هستی در پشت حصار پلک هایم...
و نفسی که حبس میشود...
اینگونه در تمام من زندانی شده ای...!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
مرور بعضی خاطرات مثل ضربه زدن به چاقو ای که تا دسته تو سینه ات فرو رفته...!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
به باریکه نوری که از میان ابر ها می تابد می گویند \ایماض\...
تو همان ایماض روزگار منی...
در میان تمام غم ها و تنهایی های من ، برآورده شده ای...
نویسنده : کتایون آتاکیشی زاده
آدم های تنها ناراحت نمیشن
اما خوش حال هم نمیشن
کسی زمینشون نمیزنه
کسی هم دستی برای بلند شدن به سمتشون دراز نمیکنه
کسی دلیل گریه شون نیست
در عین حال کسی رو هم برای خندیدن کنارش ندارن...
هرچقدر فکر میکنم میبینم تنها بودن یعنی تجربه نکردن...
تجربه نکردن هم......
من از زندگی
برآورده شدن روحیات ، اخلاق و مهربانی های انسان درون آینه را می خواهم
در کالبد انسان دیگری که دوستش دارم • ͡•
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
بی صدا اشک می ریخت...
مرا یاد باران هایی می انداخت ، که شب ها بی صدا می باریدند...
و صبح از نم زمین ، متوجهشان می شدیم!
از سرخی چشم ها...
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
یادمه بچگیام از چند روز جلوتر شوق اومدن مهمون هارو داشتم
شبی که قرار بود مهمون بیاد ، از صبحش خود خواسته و با ذوق به مامانم کمک میکردم
غروب که میشد با لباس های مرتب و آماده میشستم تو پذیرایی و هر چند دقیقه ی بار می پرسیدم :«...
با باقی انسان ها فرق دارم...
آن ها در فقدان آب و غذا جان میدهند
من در فراق تو...!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
او به سبب خاطراتش
درون من جاودانه شد اما
من درون خودم جان سپردم...!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
اگر بحث آمدن بود ، همه می آیند...
تفاوت در ماندن هاست!
چه در آغوش کسی ، چه در خیال کسی • ͡•
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
و قهوه هایی که سر شب دم میشدند تا مرا تا صبح برای حرف زدن هایت بیدار نگه دارند
تبدیل شده اند به مسکن ها و قرص های خواب آور... برای فرار از آنچه به جا گذاشته ای!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
هوا که تاریک میشود ، می نشینم کنار پنجره
چشمانم را می بندم و تو را تصور میکنم
تو که با همان چمدانی که رفته ای ، باز گشتی...
و هر صبح به امید تعبیر آن خیال
پلک هایم را از هم فاصله میدهم
نگاهم درست می افتد پشت پنجره......
قرار بود ناراحتی را از دلش در بیاورید...
نه خودتان را...!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
انسان ها در سکوتتان می شکنند
نه در فریادتان...
در آن هنگام که باید به حضورشان چنگ بزنید و بگویید\بمان!\ و این کار را نمیکنید...!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
آدم ها با همان شتابی که به آغوشتان پناه می آورند ، از شما می گریزند...!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
ما بازمانده ی غرورمان هستیم...
نگاه کنید چه لاشه ای به جا مانده از آن آدم عاشق!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده