متن غزل قدیمی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غزل قدیمی
خورشید زِ پشتِ شیشه می تابد
بر دل که زِ نورِ عشق بی تاب است
هر جرعه زِ فنجان، راز دل گوید
این لحظه چو جان، پُر از سراب است
ای جانِ جهان، روحِ روان، مولانا
دریای سخن، نورِ زمان، مولانا
در چشمِ زمین، آسمانی، خورشید
بر پرده ی رازها نهان، مولانا
در وادیِ عشق، راهنمای دل ها
گنجینه ی عرفان، مکان، مولانا
با نغمه ی جان، دل از جهان بِبَری
ای منبعِ آرامشِ جان، مولانا
در شبی چون این، به مهر و نور ماه
دل به دل نزدیک، همچو باده و گیاه
چای گرم در دست، عشق در نفس
دل ها پیوسته، بی هیچ حرف و گناه
بر درختان زرد پاییزان،
قصه ی عمر می خواند زمان،
باده ای در پیاله ی خموش،
در سکوت تو، مانده ای به نشان.
در دل شب نغمه باران چه خوش است
هر قطره اش از عشق جانان چه خوش است
دل را بشوید ز غم و درد و فراق
در بزم عاشق، این خرامان چه خوش است
به تابستان وداع گوییم بی حرف و کلام،
خنکای باد نرم برد آن پل از میان.
ز غنچه های عشق تو، دل جاوید شود،
خزان که آید، غم تو باز در دل شود.
در سکوت غم زده، جامی ز چای
پاییز آرام، در خیال ما جای
برگ ها رقصان، در شوق وصال
درد دل با باد، در این فصل خاکسار
به رنگ زرد و نارنجی، پاییز می آید،
با خنکای باد، دلم شاد می آید.
ورق ها بر زمین می رقصند در سکوت،
دل عاشق ز تو، به یادش باز می آید.
در باغ دل، دو عاشق، برگ ریزان
در باغ دل، دو عاشق، برگ ریزان شد و
بر نیمکت هستی، آرامشان نشین.
در سایه ی درختان، دل به هم سپردند
و در هوای مهر، جان به جان شد دین.
برگ های سرخ و زرد، چون دل های ما
ز عشق سوخت...
ای مهربان تابستان، خداحافظی کن
با نور طلاگونت، دل را روشنی کن
ای بلبل خوش آواز، در باغ های سبز
دورهٔ جوانی، اکنون ز تو می گذرد
چشمانت پر از روشنی، در دل باغ عشق
ولی پاییز می آید، با رنگ های سرخ
بادهای خنک، با خود می آورند
قصه...
خداحافظ ای تابستان، با رنگ های روشن
به باغ دل، یاد تو می ماند جاویدان
پاییز با بارانش، می سازد نغمه ای
که در دلِ عاشق، ز درد می افزاید غم
زردی برگ ها، قصه ی فراق است
و در دل شب ها، طعمی از خواب است
اما عشق، در...
ز باغ دل، گل روی تو پرپر شد و رفت
به رنگ زرد، برگ امیدم به سر شد و رفت
پاییز دل آمد و جانم به خزان رسید
به هر نسیم، آه من در جهان رسید
برگ های دل، همه بر خاکستر نشست
به هر ورق، نوای ماتم برخواست
دل...
دیروز بهار بود و امروز خزانی
آن سبزهٔ تر دیدم و این خشک نهانی
هر فصل که برخاست چنین درس همی داد
کای دلبر ما هر چه کنی تو همانی
قند و شکر و باده در این مجلس عشق است
چون خوردی و بردی به طریق روانی
کین به زوال...
در نغمه ی مهتابی ✨
جایی که راز دریا به ساحل نجوا می شود
و گل های وحشی در رقصی شورآفرین می شکفند
روح من در شعر جاودانه ی شب غرق می شود
در نزدیکی پاییز، جانم به وجد آمده
برگ ها رقصان، در باد، دل را عیان کرده
هر برگ زرد، آیینه ای از جان پنهان من
در این فصل زیبا، عشق در دلم خانه کرده
در ظلمت شب، فریاد حق خاموش نیست،
خون شهیدان، بر زمین مقدس می ریزد.
فلسطین، زخمی که بر دل جهان نشسته،
غزه، قفس تنگ، پر از ناله و زنجیر
آزادی، چرا در قفس اسیر مانده؟
عدالت، چرا در این دنیا گم شده؟
در خون شهیدان، بذر آزادی می کاریم،
تا...
در تاریکی شب، نغمه ی عشق می خواند،
بر پل چوبی، دل از غم رها می ماند.
ماه، همچون نگینی درخشان در ظلمات،
بر آبِ روان، نقوشی سیمین می کِشد.
نسیم شبانگاهی، راز دل را می برد،
به گوشِ ماه می رساند، این نغمه ی درد.
ستاره ها در آسمان،...
در ظلمت شب، نغمه ها خاموشند،
فریادها در تاریکی محبوسند.
سیاهچاله ای ژرف، دهان گشوده،
راز کهکشان در آن انباشته.
زمان و مکان، در هم گره خورده،
در گردابی هولناک، دفن شده.
ستارگان بی نور، سرگردانند،
جهان ها در تاریکی، ناپدیدند.
اسراری ناگفته در آن نهفته،
که هیچ کس از...
در ظلمت شب، ناله جانسوز من بگرفت،
شور غم در سینهٔ غمگین من گرفت.
غم، چون سیل وحشی، بر جانم تاخت،
خواب و آرام از دیدهٔ من ربود و باخت.
ستارگان در آسمان، خاموش و غمگین،
نظاره گر اشک و نالهٔ من بودند، مسکین.
ماه، رخ پنهان کرد در ابر...
بر پهنه ی نیلی شب، ماه نقره گون تابان شد
بر نی زاران خفته، نوری از خود بر افشان شد
رخ چون مرواریدش، در دل شب نور افشاند
بر جان و دل من، شور و شوقی بی کران شد
ماه تمام، در آسمان، همچون رویایی زیبا
در دل شب، چون...