متن غزل قدیمی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غزل قدیمی
در باغ دل، دو عاشق، برگ ریزان
در باغ دل، دو عاشق، برگ ریزان شد و
بر نیمکت هستی، آرامشان نشین.
در سایه ی درختان، دل به هم سپردند
و در هوای مهر، جان به جان شد دین.
برگ های سرخ و زرد، چون دل های ما
ز عشق سوخت...
ای مهربان تابستان، خداحافظی کن
با نور طلاگونت، دل را روشنی کن
ای بلبل خوش آواز، در باغ های سبز
دورهٔ جوانی، اکنون ز تو می گذرد
چشمانت پر از روشنی، در دل باغ عشق
ولی پاییز می آید، با رنگ های سرخ
بادهای خنک، با خود می آورند
قصه...
خداحافظ ای تابستان، با رنگ های روشن
به باغ دل، یاد تو می ماند جاویدان
پاییز با بارانش، می سازد نغمه ای
که در دلِ عاشق، ز درد می افزاید غم
زردی برگ ها، قصه ی فراق است
و در دل شب ها، طعمی از خواب است
اما عشق، در...
ز باغ دل، گل روی تو پرپر شد و رفت
به رنگ زرد، برگ امیدم به سر شد و رفت
پاییز دل آمد و جانم به خزان رسید
به هر نسیم، آه من در جهان رسید
برگ های دل، همه بر خاکستر نشست
به هر ورق، نوای ماتم برخواست
دل...
دیروز بهار بود و امروز خزانی
آن سبزهٔ تر دیدم و این خشک نهانی
هر فصل که برخاست چنین درس همی داد
کای دلبر ما هر چه کنی تو همانی
قند و شکر و باده در این مجلس عشق است
چون خوردی و بردی به طریق روانی
کین به زوال...
در نغمه ی مهتابی ✨
جایی که راز دریا به ساحل نجوا می شود
و گل های وحشی در رقصی شورآفرین می شکفند
روح من در شعر جاودانه ی شب غرق می شود
در نزدیکی پاییز، جانم به وجد آمده
برگ ها رقصان، در باد، دل را عیان کرده
هر برگ زرد، آیینه ای از جان پنهان من
در این فصل زیبا، عشق در دلم خانه کرده
در ظلمت شب، فریاد حق خاموش نیست،
خون شهیدان، بر زمین مقدس می ریزد.
فلسطین، زخمی که بر دل جهان نشسته،
غزه، قفس تنگ، پر از ناله و زنجیر
آزادی، چرا در قفس اسیر مانده؟
عدالت، چرا در این دنیا گم شده؟
در خون شهیدان، بذر آزادی می کاریم،
تا...
در تاریکی شب، نغمه ی عشق می خواند،
بر پل چوبی، دل از غم رها می ماند.
ماه، همچون نگینی درخشان در ظلمات،
بر آبِ روان، نقوشی سیمین می کِشد.
نسیم شبانگاهی، راز دل را می برد،
به گوشِ ماه می رساند، این نغمه ی درد.
ستاره ها در آسمان،...
در ظلمت شب، نغمه ها خاموشند،
فریادها در تاریکی محبوسند.
سیاهچاله ای ژرف، دهان گشوده،
راز کهکشان در آن انباشته.
زمان و مکان، در هم گره خورده،
در گردابی هولناک، دفن شده.
ستارگان بی نور، سرگردانند،
جهان ها در تاریکی، ناپدیدند.
اسراری ناگفته در آن نهفته،
که هیچ کس از...
در ظلمت شب، ناله جانسوز من بگرفت،
شور غم در سینهٔ غمگین من گرفت.
غم، چون سیل وحشی، بر جانم تاخت،
خواب و آرام از دیدهٔ من ربود و باخت.
ستارگان در آسمان، خاموش و غمگین،
نظاره گر اشک و نالهٔ من بودند، مسکین.
ماه، رخ پنهان کرد در ابر...
بر پهنه ی نیلی شب، ماه نقره گون تابان شد
بر نی زاران خفته، نوری از خود بر افشان شد
رخ چون مرواریدش، در دل شب نور افشاند
بر جان و دل من، شور و شوقی بی کران شد
ماه تمام، در آسمان، همچون رویایی زیبا
در دل شب، چون...
از میانِ نی زارانِ انبوه
نورِ ماه، به من تابیده
هر کجا که نگاهم می چرخد
تصویرِ تو در خیالم، تابیده
ماه در آسمان، همچون رخِ تو
در میانِ ستارگان، تنها درخشیده
نورِ تو در دلِ شب تار، تابیده
مانندِ نسیمی، بر گل ها وزیده
موجِ نور در نی ها،...
چشمان تو، چون ستاره در شب تار
لبخند تو، چو خورشیدِ در بهار
موی تو، چون پرِ قناریِ خوشخوان
صدایت، نغمه ی بلبل در نغار
ای دخترِ پاک و معصوم، ای لاله یِ نور
تو مظهرِ عشق و امید، در این روزگار
روزِ تو مبارک، ای گُلِ یاسِ سپید
با...
پله های سنگی، ره آوردِ دهر،
شاهدِ قصه هایِ دیرینِ شهر
گام به گام، ره به سویِ عرش،
سخت و پرماجرا، اما خوش نفس
یادگارِ گذشتگان، نغمه ی تاریخ،
در هر قدم، حکایتی در پیچ و تاب
سنگ ها صامت، اما نغمه سرا،
از فراز و نشیبِ روزگار، حکایت ها...
در میانِ ابرهایِ دود گرفته، گیسو پریشان
زنی با چتری سبز، در رقصِ باران، نغمه خوان
چشمانِ آبی او، آیینه یِ آسمانِ صاف
لبخندِ او، شکوفه یِ نرگس در باغِ جان
با هر قدم، زمین بوسه می زند بر گام هایِ او
و با هر چترِ رنگی، نقشی نو بر...
در میانِ ابرهای دود و تَنَه،
زنِ چتری، گام بردارد، شاد و رَهَنَه.
چترِ او، رنگین کمانی در نسیم،
می رقصد با باد، در رقصی بی تَکَلُّف و رَحِم.
پرندگان، نظاره گرِ این منظره ی دل انگیز،
پر می گُشایند، در آسمانی بی مَرز و بِی تَحَدُّد.
قطراتِ باران، بوسه...
چشمه ی جوشانِ قالی، نغمه ی جانِ چای
مهرِ خورشید تابان، در دلِ این ماجرا
در هر گره، رازِ عشق، در هر تار، نغمه ی یار
مهرِ تو، ای قالیِ جان، در تار و پودِ این نگار
مهرِ تو، ای چایِ ناب، در رگ و جانِ این جهان
مهرِ تو،...
در گذر زمان، این قلعه رنجور و پیر
شاهدِ قصه های تلخ و شیرینِ بشریت
از فراز برج و بارو، دیده نسل ها
عشق و نفرت، جنگ و صلح، ظلم و عدالت
در گذر از دالان های تاریک و سرد
حس می شود زمزمه رازهای ناگفته
راوی این قصه ها،...