چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
اینجا قحطی عاطفه است!مترسک را دار زدند!به جرم دوستی با پرنده...که مبادا تاراج مزرعه را به بوسه ای،فروخته باشد!راست میگفت سهراب؛اینجا قحطی عاطفه است....
گاهی میان خلوت جمع یا در انزوای خویش موسیقی نگاه تو را گوش میکنم ...وز شوق این محال که دستم به دست توستمن جای راه رفتن پرواز میکنم ......
هیچ و باد است جهانگفتی و باور کردی؟!کاش، یک روز، به اندازه ی هیچغم بیهوده نمیخوردی!کاش، یک لحظه، به سرمستی بادشاد و آزاد به سر می بردی...
“من دلم میخواهدخانهای داشته باشم پُرِ دوست ،کنج هر دیوارشدوستهایم بنشینند آرامگل بگو گل بشنو … ؛هر کسی میخواهدوارد خانه ی پر عشق و صفایم گرددیک سبد بوی گل سرخبه من هدیه کند .شرط وارد گشتن :شست و شوی دلهاستشرط آن ، داشتن یک دل بی رنگ و ریاست …بر درش برگ گلی میکوبمروی آن با قلم سبز بهارمینویسم :ای یارخانهی ما اینجاستتا که سهراب نپرسد دیگر :خانه دوست کجاست؟...
در خموشی های من فریادهاستآنکه دریابد چه می گویم کجاست؟...
عشق تو به تار و پود جانم بسته استبی روی تو درهای جهانم بسته ست...
معنای زنده بودن منبا تو بودن استنزدیکدورسیرگرسنهرهااسیردلتنگشاد......
درد بی درمان شنیدی؟؟حال من / یعنی همین!...
شرمتان باد ای خداوندان قدرت!بس کنیدبس کنید از اینهمه ظلم و قساوتبس کنیدای نگهبانان آزادینگهداران صلحای جهان رالطفتان تا قعر دوزخ رهنمونسربِ داغ است اینکه میبارید بر دلهایِ مردم، سربِ داغ......
عشق تو به تار و پود جانم بسته ستبی روی تو درهای جهانم بسته ست...
دلم خون شد از این افسرده پاییز/ از این افسرده پاییز غم انگیز/ غروبی سخت محنت بار دارد/ همه درد است و با دل کار دارد...
به کسی کینه نگیرید/ دل بی کینه قشنگ است...
تو نیستی که ببینی چگونه با دیواربه مهربانی یک دوست از تو میگویمتو نیستی که ببینی چگونه از دیوار جواب می شنوم...
صحبت از پژمردن یک برگ نیست!وای! جنگل را بیابان میکنند!دست خون آلوده را در پیش خلق،پنهان میکنند.هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا،آنچه این نامردمانبا جان انسان می کنند.صحبت از پژمردن یک برگ نیستفرض کن مرگ قناری در قفس،هم مرگ نیستفرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرستدر کویری سوت و کور در میان مردمی با این مصیبتها صبور !صحبت از مرگ محبتمرگ عشقگفتگو از مرگ انسانیت است!...
دل که تنگ است کجا باید رفت؟ به در و دشت و دمن؟ یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟یا به یک خلوت و تنهایی امندل که تنگ است کجا باید رفت؟ پیر فرزانه مرا بانگ برآورد که این حرف نکوست ، دل که تنگ است برو خانه دوست... شانه اش جایگه گریه توسخنش راه گشابوسه اش مرهم زخم دل توستعشق او چاره دلتنگی توست... دل که تنگ است برو خانه دوست... خانه اش خانه توست......
معنای زنده بودن من با تو بودن استنزدیک / دور/ سیر / گرسنه/ رها/ اسیر/ دلتنگ/ شاد ......
آنجا ببرم که شرابم نمی برد...
دلم از نام خزان می لرزد زانکه من زاده ی تابستانم!...
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت......
با که باید گفت این حال عجیب!؟...
تو رفته ای که عشق من از سر به در کنیمن مانده ام که عشق تو را تاج سر کنم...
درد بی درمان شنیدی؟حال من یعنی همینبی تو بودن درد داردمی زند من را زمینمی زند بی تو مرااین خاطراتت روز و شبدرد پیگیر من استصعب العلاج یعنی همین...
چون به کام دل نشد دستی در آغوشت کنممی روم تا در غبار غم فراموشت کنم...
در تمام روزدر تمام شبدر تمام هفتهدر تمام ماهلحظه های هستی من از تو پر شده...
خوب خوب نازنین مننام تو بهترین سرود زندگیستنام تو همیشه مرا مست می کندبهتر از شراببهتر از تمام شعرهای ناب...
حذر از عشق ؟ ندانمسفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانمروز اول که دل من به تمنای تو پر زدچون کبوتر لب بام تو نشستمتو به من سنگ زدی، من نه رمیدم نه گسستمباز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتمتا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتمحذر از عشق ؟ ندانمسفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم نتوانم...
معنای زنده بودنِ منبا تو بودن استنزدیک، دورسیر، گرسنهرها، اسیردلتنگ، شادآن لحظه ای که بی تو سر آیدمرا مباد...
خوب خوب نازنین مننام تو مرا همیشه مست می کندبهتر از شراببهتر از تمام شعرهای نابنام تو بهترین سرود زندگیستمنتو را به خلوت خداییِ خیال خودبهترینِ بهترینِ من خطاب می کنم...
احساس من و ساز توجان های هم آهنگساز تو دهد روح مرا قدرت پرواز...
هر نفسی می رسد از سینه ام این ناله به گوشکه در این خانه دلی هست به هیچش مفروش...
منروز خویش را با آفتاب روی تو کز مشرق خیال دمیده است آغاز می کنم من با تو راه می روم و حرف می زنم وز شوق این محالکه دستم به دست توست منجای راه رفتن پرواز می کنم...
تو کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم؟شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم...
کدام نشانه دویده است از تو در تن منکه ذره های وجودم تو را که می بینندبه رقص در می آیندسرود می خوانند...
ای تپش های دل بی تاب منصحبت از مرگ محبت مرگ عشقمرگ او را از کجا باور کنم...
غم آمده،غم آمده، انگشت بر در می زند!__هر_ضربه_انگشت_او_بر_سینه_خنجر_می_زند_ای_دل_بکش_یا_کشته_شو،_غم_را_در_اینجا_ره_مده__گر_غم_در_اینجا_پا_نهد_آتش_به_جان_در_می_زند_از_غم_نیاموزی_چرا_ای_دلربا_رسم_وفا؟__غم_با_همه_بیگانگی،_هر_شب_به_ما_سر_می_زند...
نمی خواهم بمیرماگر زشت است و اگر زیبادر کنار تومن این دنیای فانی را، هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم...
ای خوب مندوستم داری را از من بسیار بپرسدوستت دارم را با من بسیار بگو...
به تو می اندیشمای سراپا همه خوبی تک و تنها به تو می اندیشممن به هر حال که باشم به تو می اندیشمتو بدان این را تو بیا با من تنها تو بمان...
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهتمن همه محو تماشای نگاهت...
تو کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم؟شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم من از کجا سر راه تو آمدم ناگاهچه کرد با دل من آن نگاه شیرین، آه !مدام_پیش_نگاهی_مدام_پیش_نگاه_!کدام_نشاه_دویده_است_از_تو_در_تن_من؟که_ذره_های_وجودم_تو_را_که_می_بینندبه_رقص_می_آیندسرود_میخوانند_!__...
چون به کام دل نشد،دستی در آغوشت کنممی روم تا در غبار غم فراموشت کنمسر در آغوش پشیمانی گذارم تا تو راای امید آتشین، با گریه خاموشت کنم...
کاش می دیدم چیستکاش میگفتی چیستدر آن لحظه که چشم تو به من می نگردآنچه از عمق تو تا عمق وجودم جاریست...
شرابی تو ، شرابی زندگی بخششبی می نوشمت خواهی نخواهی...
ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات منلحظه های هستی من از تو پر شده ستآهدر تمام روزدر تمام شبدر تمام هفتهدر تمام ماهای جدایی تو بهترین بهانه گریستنبی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده امای نوازش تو بهترین امید زیستندر کنار تومن ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام...
روزهایی که بی تو می گذردگرچه با یاد توست ثانیه هاشآرزو باز می کشد فریاددر کنار تو میگذشت ای کاش...
تو نیستی که ببینی دل رمیده ی من به جز یاد تو همه چیز را رها کرده استتو نیستی که ببینی...
خوب خوب نازنین مننام تو مرا همیشه مست می کندبهتر از شراببهتر از تمام شعرهای نابنام تو بهترین سرود زندگیستمنتو را به خلوت خداییِ خیال خودبهترینِ بهترینِ من خطاب می کنمبهترین بهترین من...
رفتی و رو در روی سیاهی ایستاده امیکه و تنها درشب های تاریکشب های دلتنگشب های خاموششب های دلگیرشب های زنجیرشب های غربتشب های بیدادشب های فریادشب های مرگ زندگی...
این منم تنها و حیران، نیمه شب کرده ام همراز خود مهتاب راگویم امشب بینم آن گل را به خوابمن مگر در خواب بینم خواب را...
تو گفتی من به غیر از دیگرانمچنینم در وفاداری چنانم تو غیر از دیگران بودی که امروز نه می دانی نه می پرسی نشانم...