پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بگو آیا گل سرخ، عریان است؟یا همین یک لباس را دارد؟راست است که امیدها را بایدبا شبنم آبیاری کرد؟چرا درختانشوکت ریشه های شان را پنهان می کنند؟چه چیزی در جهاناز قطارِ ایستاده در باران غم انگیزتر است؟چرا برگ ها وقتی احساس زردی می کنندخودکشی می کنند؟_پابلو نرودا_ترجمه از نازی عظیما...
تلاشِ تو /در افتادن از چشمم /مثل این عصای بی اعصابِ پیرمردِ پیاده رو /ستودنی است /باشد بیافت /بیافت باشد /اگر به شیشه ی ماشین برنخورد، /هنوز هم اشکم /از قطره ی باران غم انگیزتر است .../«آرمان پرناک»...
دلم فهمیده بود آن شب که دیگر بر نمیگردیاز آن عطر غم انگیزی که بر پیراهنت داریاعظم کلیابی...
خنده اتغم انگیز تر از حال من است به آن می گریمنفیسه سکوت...
چی از این غم انگیزتر...لابلای واژه ی شعرها تو را بخوانم...قافیه بسازم از خاطراتدر کافه های بارانی شهر...شجریان شوم برای صدایت...و به تصویر بکشانم همانند فرشچیان جادوی چشمانت را و همچون شاملو با هر واژه دلبری ات را به جان بخرماما تودر گوش دیگری عاشقانه هایت را خرج کنی!هدی احمدی...
چی از این غم انگیزتر...لابلای واژه ی شعرها تو را بخوانم...قافیه بسازم از خاطراتدر کافه های بارانی شهر...شجریان شوم برای صدایت...و به تصویر بکشانم همانند فرشچیان جادوی چشمانت را و همچون شاملو با هر واژه دلبری ات را به جان بخرماما تودر گوش دیگری عاشقانه هایت را خرج کنی!✍️هدی احمدی...
جان کلام ما همه اینجا مسافریمدلخستگان ز زندگی درد آوریم.. دنیانگشت چون بمراد کسی سزاستاز خیر این جهان غم انگیز بگذریم بانوی کاشانی اعظم کلیابی...
چه روز تلخ و دلگیریدلم چون دختری آواره و تنهانه امیدینه لبخندیبه دوشم کوله ی دردیو رویمچون درخت زرد پاییزیصداقت کو؟رفاقت کو؟غم انگیزاست این دنیاکه دیگر نیست یاری صادق و شیدابگو پاسخ مرا!مجنون نمایِ بی نشاندر اینخراب آبادِ دلتنگیچرا سهمم چنین باشد؟که هر شب دل غمین باشدو چشمانم پر از بارانو شادی در قفس زندانو حسرت در کمین باشد بادصبا...
چه چیزی در جهان از قطار ایستاده در باران غم انگیزتر است ؟...
نشستم به برگ هایه درخت گیلاسه حیاط مان نگاه میکنم چقد غم انگیز است درخت هوس برگ تازه کرده و برگ هایه خود را یکی یکی می کُشد برگ هایی را که چندین ماه با او بودن می نگرم می نگرم و به یاد درخت مو طلاییه خودم میوفتم که چطور مرا از خود رانده است و پاییز را بهانه خود کرده است ای کاش دل به چنین درختی نمی دادم حال میبینم چندین سال است که می خواهد مرا از شاخه هایه خود جدا کند میبینم که به زور خودم را بهش چسبانده بودم دکر توان منت کشی را ندارم همچو برگ...
از دست دادن؛ بار اول کشنده است. اما اگر زنده بمانی؛ بار دوم غم انگیز می شود. بار سوم ناراحتت کننده؛ و بار چهارم، در یک تکان دادن سر به چپ و راست؛ خلاصه می شود....
چه تراژدی غم انگیزیدلت در جای دگریو تنت در آغوش دگریو اینگونه عشق رابه یغما برده ایمدرد کمی نیست این آفت جانسوز ✍️: سعیدرضایی فر...
گریستباز از درد غم انگیز تو یک شهر گریستآه با ناله ی یکریز تو یک شهر گریستریخت در گستره کوچه گِل و خشتت راباد از خاک بلاخیز تو یک شهر گریستچیست در دامنت ای پنجره رو به جنوبابر در دشت دلآویز تو یک شهر گریستآی! در موعد خرداد چه آمد به سرتمهر با موسم پائیز تو یک شهر گریسترسم خونین کفنان بود که گلگون باشندوای از زخم نمکریز تو یک شهر گریستکیست در گوشه ویرانه گرفتار شدهباز از بانگ شباویز تو یک شهر گریست ب...
طعم تلخ عشق تو و طعم تلخ قهوه عصر جمعه عجب ترکیب غم انگیزی است...!...
جهانی آرزو دارم ، به دور از جنگ و خونریزی خدایا مستجابش کن ، چه دنیای غم انگیزی...
درخیالات خام خود گفتم بعدازاین انتظار می آییبعدازاین انتظارطولانی عاقبت بابهار می آییگفته بودم که عاشقم اما عاشقی یک گناه سنگین استحکمش انگار مرگ تدریجیست تودراین گیر و دار می آییزل بزن تویِ آیِنه آری چشم هایِ مراتصورکناشکهایی که وقت رفتن ریخت باخودت هم کنار می آیی؟مثل پاییز عاشق وخسته زردو نارنجی وغم انگیزممیرسی آن زمان ولی دیراست موقع احتضار می آییدسته دسته سبد سبد مریم توی دستت شبی برای منبر سر یک قرار دیرین...
در روزمرگی هایمان گاهی یک چیزی بلاخره تمام میشود؛یکی آخرین قهوه اش را با خوردن اخرین جرعه اش تمام میکند.دیگری با خواندن بندِ آخر،کتابی را تمام میکند.دیگری غم هایش تمام میشود و بلعکس.و غم انگیز ترینِ آنان، این است که آدمی برای کسی تمام شود......
دارم به آخرین پیامتان فکر می کنم؛پیام های سوخته ی ناتمامکه هیچ وقت به مقصد نرسید...به اینکه " نگرانم نبا... "به اینکه " از دور می بو... "به اینکه " تو هم مراقب خو... "دارم به انگشت های کسی فکر میکنمکه برایت نوشته بود:" عزیزم، رسیدی زنگ بزن "به باقیمانده ی شیشه ی عطرت روی میزبه پیراهن تازه اتبه اینکه مرا ببخش مادرماگر این بار جای سوغاتیخاکسترم را برایت هدیه می آورم......
و کاش ندانىتمام این سال هامرگبارترین فصل ها پاییز بوده استکه بعد از تورو به جاده ی شمال که میرومنه عطرِ دریا سرشار ترم می کندنه بوییدن ساقه های برنج عاشق ترمنه اندوهِ پر ابهتِ سبزِ جنگل ، شاعر ترمو کاش هرگز ندانیمشقتِ شب های بی تو را مانوس شدنمرگی ست هزار بارهمحو شدنی غم انگیزآرام آرامبی امانو هزار باره...
تو برای او، موهایت را می بافی!من با تو رویاهایم را...چه غم انگیزی ست، --این تفاهم. سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
من امروز در انتظارتغم انگیزترین و کوتاه ترینشعر دلتنگی را گفتم:"مردم ز غمت، نیامدی تو"...
چنین حرفی خیلی غم انگیز استولی بهتر است آدم از حقیقت برنجدتا این که بخواهد با دروغ آرامش پیدا کند...
باز هم تیغ غم از طاقت من تیزتر استنازنین ! امشب این قصه غم انگیزتر استقسمت دشمن نشود کار به آنجا برسد دوستت دارم های معشوق به اما برسدسخت این نیست که دشمن به اسارت ببردسخت آن است که معشوق از کنارت برودعشق زیباست که بر تیغه ی خنجر باشدجان دهد در قدم یار و بی سر باشداینکه در نیمه ی ره دبّه کنی مسخره استوه چه زیباست که تا نقطه ی آخر باشد...
" انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم ... "...
پاییز آمدست که خود را ببارمتپاییز لفظ دیگر"من دوست دارمت"بر باد می دهم همه ی بود خویش رایعنی تو را به دست خودت می سپارمتباران بشو ، ببار به کاغذ ،سخن بگووقتی که در میان خودم می فشارمتپایان تو رسیده گل کاغذی منحتی اگر خاک شوم تا بکارمتاصرار می کنی که مرا زود تر بگوگاهی چنان سریع که جا می گذارمتپاییز من ، عزیز غم انگیز برگریزیک روز می رسم و تو را می بهارمت!!!...
اینکه تمام روز دستانش چفتِ دستانت باشَد و نگاهش قفلِ نگاهت، وناگهان شب بفهمی تمامش یک خیال ِ واهی بیش نبوده، غم انگیزترین حالت انسان است...!...
اینکه تمام روز دستانش چفت دستانت باشَد و نگاهش قفلِ نگاهت...!ونیمه های شب بفهمی تمامش یک خیال واهی بیش نبوده ...!\غم انگیزترین حالت است\...
گویند: آسمان همه جا همین رنگ استآری دیدم بدون او،آسمان همه جا غم انگیز است،،ارس آرامی...
من غم انگیزترین حالت این بارانم...،،ارس آرامی...
امروز برف می بارید و دل من یاد تورا کردآسمان شب که اکثر اوقات تیره بود ، امشب قرمز شده بودکاملا رنگی که مورد پسند تو بودنور تیر چراغ برق ، بر روی برفهای سفید رنگ سطح زمین می تابیدند و بلورهای برف را واضح می کردندآسمان چون دل من گرفته بود و چشمانم از ریختن اشک دلتنگی چون رنگ آسمان ، قرمز شده بودندچه شب غم انگیزیست که نیستی کنارم تا خیابانهای برفی و سرد شهر را باهم قدم بزنیم🚶🏼باید چند دانه برف دیگر آرام بر زمین بنشیند تا تو از یادم بروی...
بی حسو حالو خسته ام وقتیهر روز بی تو غرق پاییزمنیستی ولی توی خیالم بازمن بی بهونه اشک می ریزمبیرون میرم توی افکارمهر لحظه پا می کوبی رو برگاجای قدم هاتو نگا کردمپر شده بود از حسرت فردابی حسو حالو خسته ام وقتیآهنگی که خوندی رو گوش میدمتوی دلم بد جور پاییزهتنهاییو باچشم خود دیدمرد میشم از خاطره هامون بازپل می زنم به سمت خوشبختیبازم مجسم می کنم جایلبهاتو رو گونم به هر سختیباور کن اینبار بار اول نیسپاییز هر س...
به نبودنِ تو فکر کردمو فریاد کشیدم: «دنیا!واقعاً می توانی از این هم غم انگیزتر بشوی؟»...
به سرم زده بود از همه چیز بگذرم. ...تمام روزهای گذشته...و عشقی ...که در خفا نثارش کرده بودم را فراموش کنم.... یک نگاه به پشت سرم انداختم ...و فقط او را دیدم....یک نگاه به جلو انداختم ...و کسی شبیه او را پیدا نکردم....دوست داشتم همانجا در نیمه های راه بنشینم ...و به حالِ خودم ...که بین همه چیز و هیچ چیز مانده، گریه کنم....«هیچ چیز» همین بود...غم انگیز ترین حالت!در بیان این که نمی توانی هم، ناتوان باشی...و «همه چیز» بستگی ...
شِکل دست ها را مرور کنیم، نگرفتن ِ آن ها ما را خواهد کُشت.نبودِ روابط، نداشتنِ احساسات خط های عمیق تری بر جسمِ ما خواهد کشید.اشک نریختن ها بالای سَرِ کسانی که از دست دادیم، دلداری ندیدن ها و نکردن ها برای کسانی که یک نفرِشان رفت، برای همیشه...پدری، پسری، مادری، فرزندی، دوستی...هر که بود و حالا نیست.و همانقدر در خوشی هاآغوش نداشتن ها، در فاصله دو شانه قرار نگرفتن ها برای روزهای مبارکی که بود و گذشت، تولد ها ، پیروزی ها،بازگشت ها...هی...
دیگر تمام فصل چشمانم غم انگیزندلبریز از تکرارهای سرد پاییزندبعد از تو آری آسمان شعر من ابریستبعد از تو آری شعرهایم اشک می ریزندتو در کجای این دلم هستی ؟ ...بگو دستمچشمان من را در کدامین سو بیاویزنداز چار سمت لحظه هایم مرگ می باردخواهی نخواهی برگ هایم نیز می ریزند...
خاطراتی هستکه آدم هایش رفته انداین خاطرات غم انگیز استولی آن خاطراتکه آدم هایش حضور دارنداما شبیه گذشته نیستندبسیار دردناک تر است......
این معجزه ی توست که پاییز قشنگ استهر شاخه ی با برگ گلاویز قشنگ استهر خش خشِ خوشبختی و هر نم نمِ بارانتا یاد توام هرکس و هرچیز قشنگ استکم صبرم و کم حوصله، دور از تو غمی نیستپیمانه ی من پیش تو لبریز قشنگ استموجی که نپیوست به ساحل به من آموختدر عین توانستن، پرهیز قشنگ استبنشین و تماشا کن از این فاصله من رافواره ام، افتادن من نیز قشنگ استبنشین و ببین، زردم و نارنجی و قرمزپاییز همین است؛ غم انگیز قشنگ است...
نه حالِ پاییزنه غروبی غم انگیزچیزی برایِ دوست داشتن نیست!وقتی تو نباشیافشین صالحی...
دلتنگی آدم را به خیابان می کشد!دلتنگم!و مردم نمی فهمندقدم زدن گاهیاز گریه کردن غم انگیز تر است...
هنگام رفتنت،جانم به چمدانت سنجاق شده بود!قدم های سنگین ات،نیمی از من را به همراه خود کشاند!و نیمِ دیگرم نیزدر سکوتی سرد و غم انگیزاز بین رفت!از زمانی که فقط یک ناماز تو برایم باقی ماند،ضربان قلبم ضعیف و ضعیف تر شده تابا ریتمِ عشقِ قلبِ دیگری هم نواز نشود!آغوشم مکانی دورافتاده شده،تا مبادا غریبه ای در آن خانه کند!اکنون روزهای من،در هاله ای از تاریکی فرو رفته اند.و یادت در این جولانگاه،آشکار تر از هر چیز دیگریست.ت...
پاییز آمده ست که خود را ببارمت!پاییز: نامِ دیگرِ «من دوست دارمت».بر باد می دهم همه ی بودِ خویش رایعنی تو را به دست خودت می سپارمت!باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو...وقتی که در میان خودم می فشارمتپایان تو رسیده گلِ کاغذیِ منحتی اگر که خاک شوم تا بکارمتاصرار می کنی که مرا زودتر بگوگاهی چنان سریع که جا می گذارمت!پاییز من، عزیزِ غم انگیزِ برگریز!یک روز می رسم... و تو را می بهارمت!!!...
تومثل آخرین ساعت عمرمیهر چه نزدیک تر می شویغم انگیز تری!مصی درفشی...
به گمانم غم انگیزترین نقاطِ جهانخیابان هایی هستندمسلط به پاییز ، به باران...که رفتن در آن ها اتفاق افتاده باشد....
یک عصر غم انگیزلابلای روزهایی کهحتی غماز توصیفش عاجز استبا استکانهایی که مرادر گهواره ی اندوهبی ملاحظه ی سرریز شدن اشکتکان می دهنداین تکان دهنده نیست؟که با دست های یخ زدهجوری استکان را بچسبیکه انگارمی ترسی حرفهایت از دهانت بیرون بریزدو بی آنکه نگاهش کنیموجهای قهوه ات را از ترس غرق شدنفوت می کنیچشمهایش را می نوشیو از آن تلختروقتی که یادت نمی ایدکجا در اجاق آخرین بوسه اشگرم شده ایآه، دلت می سوزدبرای تصویر...
بی تو شهریور من نسخه ای ازپاییز استبوی پاییز غم انگیزترازدیروزاستبی توشهریور من رنگ خزان زودگرفتباش ای عشق دلم تنگ ترازدیروز است...
باز هم سوژه ی اشعار غم انگیز رسید...با دلی خسته و از حادثه لبریز رسید....فصل فرماندهی غم،به طبیعت شدوباز...امپراطور زمان حضرت پاییز رسید......
پاییزاین سه ماهه ی غم انگیزمیگن پاییز بیشتر از ۳ ماه طول میکشهاگه فصل های دیگه ۳ ماه باشنپاییز حداقل ۷-۸ ماه طول میکشهمیگن به خاطر آدمای رفتشه.. .به خاطر دلبرای رفتهرفته های برنگشته...آدما هر چقدرم که موندنی باشنآخرش یه روز توی پاییز میرناصلا جا موندن توی پاییزه که میچسبه...جا موندن خاطره...جا موندن یه آهنگ...جا موندن یک عالمه تصویر سیاه و سفید و خاکستری...جا موندن آدم...کسی چه میدونه آدمی که جا میمونه چی به سرش میاد...
به نبودنِ تو فکر کردمو فریاد کشیدم: «دنیا!واقعاً می توانی از این هم غم انگیزتر بشوی؟واقعاًمی توانی؟»به نبودنِ تو فکر کردمو کسی چه می داند؟پاییزهادقیقاً به کدام خاطره ات تکیه می دهمکه باد حریفم نمی شود......
حکایت عشقحکایت خشکیده شاخه ی نارنجی ستکه در مهر پاییز شکوفه داده باشد،همین اندازه خیال انگیز و زیباو همین اندازه غم انگیز و تنها......