متن محمد خوش بین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات محمد خوش بین
شانه هایت را برای گریه کم دارم هنوز
رد پایت مانده برجا می شمارم هنوز
با نگاهت من هنوز صحنه سازی می کنم
خاطراتت را هنوز باز سازی می کنم
دردا که رسیدن به تو از جنس سراب است
افسوس که دیدار تو چون حقه ی آب است
هرگاه که تا یک قدمی تا تو رسیدم
دیدم که فریب از تو همین اسم عذاب است
در چشم تو پوچم و گل دست منی نیست
ای کاش ببینم که گلم دست...
در سفر عشق تنی بی سرم
در ره عشق آن سر بی پیکرم
آتش عشقت به تنم می زند
سوختم از تنت تبت می پزد
در سفر عشق نباشد پایان
همسفر عشق ندارد سامان
گفتم ای عشق بیا همسفرم
بی تو عمریست که من دربدرم
زیر باران دل شد پریشان...
اول تویی آخر تویی بر عشق سردار آرزوست
عشقم تویی در راه عشق این سر بر دار آرزوست
لعنت به هر لب جز لبم بر لب تو بوسه که زند
دل پای عشقت داده ام ای عشق دل دار آرزوست
دردا که رسیدن به تو از جنس سراب است
افسوس که دیدار تو هم حقه از آب است
هر بار که تا یک قدمی تا به تو بودم
دیدم که فریب از تو خودش اسم عذاب است
تو مرا به خلوت خود ... دعوت
کن بسوزان از تب این شهوت
من تو را چشم انتظارم روز و شب
یک تو کم دارم ، کنارم روز و شب
کاغذی بودی و هرکس روی تو چیزی نوشت
زندگی بی ترس دوزخ بعد می خواهی بهشت
نیک و بد بودن به هرکس آنچه خواهد دشمنت
تو زمین بودی که هرکس هر چه تخمی داده کشت
این مرض درمان ندارد حیف شد آن دل که سوخت
باش تا بوزینه گوید به...
گفتم نرو رفتی مگر عشقم نبودی بی وفا
طناز من دنیای من بی تو مگر دارد صفا
کفتم بمان پیشم نرو دل را چرا خون می کنی
جز من مگر کس می شود من را تو مجنون می کنی
ای عشق من شیرین تر از مجنون کسی را دیده ای...
گفته بودم بروم می شوی دل نگران
رفتم و در عقبم تو شدی نو سفران
سهل باشد به تو کردی به من جور و جفا
دیدی آخر تویی آن از خدا بی خبران
رفتم از خانه به بیرون به خیابانی که
از همان خانه که شد چون زندانی که
غرق رویای تو ام هرچه ببینم همه توست
بی گمان هر چه که از عشق نویسم همه توست
دلم آشوب شده حوصله ام سر رفته
رود اشکم از دریاچه ی غم سر رفته
آمدم...
ای دختر شهر آشوب سر دسته هر اوباش
رویای منی هر شب شاهن شه قلبم باش
یک پنجره ای وا کن گاهی تو نگاهم کن
یک بار دگر بازم عشقم تو صدایم کن
تابو شکن ای بانو چشمان تو چون آهو
گفتم به تمنایت در گوش فلک یا هو
و...
طعم شیرین لبانت را چشیدم
شدم دیوانه از عشقت سرودم
نبودم شاعر و شعری نخواندم
هر آن چه می نویسم در تو دیدم
ای آنکه پیرم کرده ای دل را ببازم حاضری
به دور چشمت کعبه ای دیگر بسازم حاضری
شیرین گهی در پشت نقشی تازه پنهان میشود
فرهاد باشم من به نقشت هی بنازم حاضری
ای که تویی جان و تنم یاد تو هر دم به لبم
آتش گرفته حنجرم می سوزد...
ای آنکه پیرم کرده ای ، دل من ببازم حاضری
به دور چشمت کعبه ای دیگر بسازم حاضری
شیرین خودش را پشت نقشی گاه پنهان میکند
فرهاد باشم تا به نقشت من بنازم حاضری
یارب ، تو نشانم ده ، جایی که تو را یایم
دوری و تو میدانی دور از تو چه بی تابم
روشنگر راهم باش این سر به رهت بر دار
ای فرمانگر هر کار ، بیدار کن از ... خوابم
به خاطر تو، ستاره های آسمان
به من نزدیکترند
و زمین زیر پایم
مثل آسمان پر از پرنده هایی است
که به سوی خورشید می پرند
توی این خلوت من با خودم
تو هستی
و همین خیال تو
به من آرامش می دهد
تا نیست تو بیند کسی مستی مثل من
در خواب که هستن تو هم هستی مثل من
کس نبوده بودی تو هم دستی مثل من
کس نبوده دیشب شدی پستی مثل من
دل نیست که دل را دهم دل دار اگر هست
از عشق پر از خالی ام کس یار اگر هست
دل مرده در این سینه ی پر دردم انگار
یا رب به تو آن را دهم این بار اگر هست
در هم می آرامد
و لبخندی می زند
بر لبهای سرد من
عصر پنجشنبه ها
زمانی است
برای عشق و شعر
و ما هر دو
در آغوش هم
جای خود پیدا می کنیم