متن محمد خوش بین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات محمد خوش بین
تو چون ماه آمدی در این جهانم
که روشن می کند شب آسمانم
به عطرت باغی از گل ها بسازم
بگو شعری که بل بل را بسازم
بخوان بل بل تو از آواز قلبم
بگو امشب به یار دل تنگم
بگو دیگر بیا چشم انتظارم
تو را تنها ندارم در...
من عاشق و دیوانه به تو
هر چه که دیدم همه تو
جزئ تو چه کس می شود تو
از توست که این من شده تو
مگذار حس گندیده سابق تو را از
احساس عاشقانه ات دور کند
در این لحظه های تاریک
با تو آغاز کنم شور و نور
بر دل پرده بنهم
و با تو دست دست چنو کنم
دلتنگ شدم وقتی گفتی ز تو مهجورم
رفتی و به دنبالت، می آیم و مجبورم
من بی تو شدم مجنون یک عاشقم و شبگرد
دنبال تو می گفتم... با گریه نرو برگرد
جمعی همه از خواب و با یاد تو من مستم
من هر چه که هستم بازم عاشق تو...
دلتنگ شدم وقتی گفتی ز تو مهجورم
رفتی و به دنبالت، می آیم و مجبورم
من بی تو شدم مجنون یک عاشقم و شبگرد
دنبال تو می گفتم... با گریه نرو برگرد
جمعی همه از خواب و با یاد تو من مستم
من هر چه که هستم بازم عاشق تو...
رفت یار و به او..... دل نگران هست هنوز
دل پر از ابر شده چون باران هست هنوز
تو که هر لحظه با خاطره زنده می شوی
بغض تو در گلویم....... پنهان هست هنوز
ماه شب تو که هر شب به من آراسته ای
نکند یار و نگو دل نگران...
رفت یار و به او..... دل نگران هست هنوز
دل پر از ابر شده چون باران هست هنوز
تو که هر لحظه با خاطره زنده می شوی
بغض تو در گلویم....... پنهان هست هنوز
تو همدم و همراه منی
در تمام خواسته های من
بزن تا در باز شود
و من با لبخندی گرم
شادی و خوشبختی
به اشتراک بگذارم با تو
من از این همه عشقی که به تو دارم
بی تو بی قرارم
توی این تاریکی های شب
توی این دریایی از تنهایی
تو
با قلمی نیمه بیدار
و با سکوتی پر از احساس
تو را می نویسم
تو که بی پناهانه در آغوش من
نوری شفاف بودی
که تاریکی ها را پراکند
و داد زندگی به جهان
تو که خوابم را از روی چشمانم می خوانی
و در نگاهت تمام درد ها آرام...
در سفر عشق تنی بی سرم
در ره تو آن سر بی پیکرم
آتش عشقت به تنم می زند
سوختم از عشق تو خاکسترم
خود را به تو بسپارم ای دل تو چه می خواهی
عقلم شده بی حاصل هر آن چه تو میدانی
من هر چه که می کارم بی تو همه بی حاصل
حکم آن که تو میدانی فرمان به چه میخوانی
از این بعد به فکر حال من باش
مراقب چشم های مال من باش
و چرا من تو را دوست دارم؟
در انگیزه این سوال من باش
با لبخندی از خواب برمی خیزم
و به آغوش خاک این روز را می پیچم
با هر نفسی روحم پر می شود از زندگی
صبحت را خوش بخت می خوانم
ای آفتابی که مرا بیدار می کنی
اوضاع خراب است تماشا نکنید
دیدید که ظلم است حاشا نکنید
آزاده اگر هست بگویید بیا
این غره بدر است بد تا نکنید
شهر که خوابید خطاها کنید
هر که خطا کرد تماشا کنید
شهر که خواب است خرابم کنید
مست و خطاکار خطابم کنید
دلم گرفته از این همیشگیِ درد
که اندیشه ام را تاریک می کند
واقعیت ها لایق خنده ای که تو داری
و شیرینی این قندت بهترین درمانِ جانی
می خواهم با تو صبحی نو شروع کنم
که از خنده ات بتوانم هر دردی را دور کنم
قندت را به دستم...
چه شد دل بریدی و به من تو سر نمی زنی
تو را چه شد بگو چرا حلقه به در نمی زنی
قلب مرا شکسته ای من که برم تو مرده ای
به سوی بام خانه ات چرا تو پر نمی زنی
فدای تو
آن دسته گلی که برای تو می خزد
و از غم رفتن تو به بیابان خشک می افتد
ببینمت!
تو کجایی که صدای خنده ات
تمام نداهای دلم را می شکافد