تو را خبر ز دل بیقرار باید و نیست ! غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست…....
گر چه میزد یار ما لاف وفاداری دل عاقبت بشکست پیمانی که با ما کرده بود جان ز من میخواست لعلش در بهای بوسهای بی تکلف مختصر چیزی تمنا کرده بود
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم در میان لاله و گل آشیانی داشتم گِردِ آن شمع طرب میسوختم پروانهوار پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
دوش دیوانه شدم! عشق مرا دید و بگفت: آمدم! نعره مزن! جامه مَدَر! . هیچ مگو! گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو!
تو آمدی و بی آنکه بدانی ، خدا با تو برای من یک بغل شعر نگفته فرستاد حالا بنشین و تماشا کن چگونه آیه آیه کتاب رسالت تو را خواهم سرود... پیامبر از همه جا بی خبر من!
امروز به حالی است ز سودا دل من ترسم نکشد بیتو به فردا دل من در پای تو کشته گشت عمدا دل من شد کار دل از دست، دریغا دل من
انگار که خواسته باشی تسخیرم کنی.. دستم را، گوشه ی دلَت.. بند کن.
در شهر شما گم است تنهایی من بازیچه ی مردم است تنهایی من من خود او را نمیشناسم، شاید اشک است، تبسم است تنهایی من!
به چه کار آیدت ز گل طبقی I از گلستان من ببر ورقی
یک بار به من قرعه ی عاشق شدن افتاد یک بار دگر بار دگر ، بار دگر ........... نه !
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم
در آسمان ملول ستاره ای می سوخت ستاره ای می رفت ستاره ای می مرد ... تمام شب آنجا میان سینهء من کسی ز نومیدی نفس نفس می زد کسی به پا می خاست کسی تو را می خواست ..
بیمار غمم عین دوائی تو مرا
می روم تا از سر خود عکس برداری کنم تکه هایی از صدایت در سرم جا مانده است
کوتاه می شود همه شمعی ز سوختن شمعی که سر به عرش رسانیده، آهِ ماست
ای مونس روزگار چونی بی من ای همدم غمگسار چونی بی من من با رخ چون خزان خرابم بیتو تو با رخ چون بهار چونی بی من
سخت است که تنهایی خود را بچلانی تا چکه کند بی کسی از گوشه چشمت...
مثل سیگار، خطرناڪ ترین دودم باش، شعلہ آغوش ڪنم حضرت نمرودم باش..
با نیمی از قلبم دوستت دارم با نیمی دیگر خاکسترت را بر باد می دهم میان این دو نیمه با دهان زنی زیبا می خندم
می دانی اولین بوسه ی جهان ، چطور کشف شد؟ در زمان های بسیار قدیم، زن و مردی پینه دوز، یک روز هنگام کار، بوسه را کشف کردند. مرد دستهاش به کار بود. تکّه نخی را به دندان کَند. به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و...
دیده از اشک و دل از داغ و لب از آه پُر است عشق در هر گذری رنگ دگر می ریزد
عجب سروی، عجب ماهی، عجب یاقوت و مرجانی عجب جسمی، عجب عقلی، عجب عشقی، عجب جانی عجب لطف بهاری تو عجب میر شکاری تو دران چه داری تو؟ به زیر لب چه
گفته بودم به تو این بار شما یادت هست؟ معنی تو شدنت را به شما می فهمی؟
آﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﺎ ﺍﺑﺮﻫﺎﯾﯽ ﺗﯿﺮﻩﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﺪﻩ اﻡ ، ﺍﻣﺎ ﺑﮕﻮ ﺍﯼ ﺑﺮﮒ، ﺩﺭ ﺍﻓﻖ ﺍﯾﻦ ﺷﺒﮕﯿﺮﺍﻥ ﮐﺎﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺩﻟﮕﯿﺮ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﺳﺖ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﮐﺪﺍﻣﯿﻦ ﯾﺎﺭ ﺯﻧﺪﺍنیست؟