این همیشه ها و بیشه ها این همه بهار و این همه بهشت.. این همه بلوغ باغ و بذر و کشت .. در نگاه من .. پر نمی کند جای خالی تو را ..
از زلزله و عشق خبر کس ندهد آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای
فرجام هر چراغی و شمعی ست خامشی عشق است و بزم عشق که جاوید روشن است
در این شبی که روزنه ها تیرگی گرفت ما را هنوز دیده ی امید روشن است
شفیعی کدکنی: طفلی به نام شادی ، دیری ست گم شده است ! با چشم های روشنِ براق با گیسویی بلند ، به بالای آرزو هر کس از او نشانی دارد ما را کند خبر این هم نشانِ ما : یک سو خلیج فارس ، سوی دیگر خزر ...
پیش از شما بسان شما بی شمارها با تار عنکبوت نوشتند روی باد کاین دولت خجسته ی جاوید، زنده باد!
تو می روی که بماند؟ که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند؟
آخرین روزهای اسفند است از سر شاخ این برهنه چنار مرغکی با ترنمی بیدار می زند نغمه ، نیست معلومم آخرین شکوه از زمستان است یا نخستین ترانه های بهار ؟
اگر ساحل خموش و صخره آرام وگر کار صدف چشم انتظاری ست من و دریا نیاساییم هرگز قرار کار ما بر بیقراری است
در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست
مهربان تر از برگ در بوسه های باران بیداری ستاره در چشم جویباران آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران بازآ که در هوایت خاموشی جنونم فریاد ها برانگیخت از سنگ کوه ساران ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز کاین گونه فرصت از...
مرا جواب می کند سکوت چشمهای تو و باز تنگی نفس و باز هم هوای تو دوباره می زند به این سر جنون گرفته ام دوباره انقلاب من دوباره کودتای تو.. شفیعی کدکنی
جایی که تو باشی ، خبر از خویشتنم نیست .....
کاش تو بودی و نبود آنچه هست ......
جان ز کف رفت و به لب راز نهانم نرسید.
و به راهِ آرزوها همه عمر جستجوها
من میروم ز کوی تو و دل نمی رود ...
گر از تو خموشم از فراموشی نیست..
جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست..
مرا جواب می کند سکوت چشمهای تو و باز تنگی نفس وباز هم هوای تو دوباره می زند به این سر جنون گرفته ام دوباره انقلاب من... دوباره کودتای تو...
تمام آرزوهای منی ،کاش یکی از آرزوهای تو باشم ...
نوجوان بودی و شعرت همه آفاق گرفت در نود سالگی ات نیز همانی سایه ...
با پرتوِ ماه آیم و چون سایه ی دیوار گامی ز سرِ کوی تو رفتن نتوانم
نازم تو را که گرمی افسانه ی منی...