متن مهدی غلامعلی شاهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مهدی غلامعلی شاهی
در شب هجران، ز مه رخسار یار افتاده ام
همچو شبنم بر گل رخسار خار افتاده ام
گردش چشم سیه مستش چنان افسون نمود
کز خود و عالم به دام روزگار افتاده ام
آتش عشقم چنان سوزنده شد کز شعله اش
چون سمندر در میان شعله زار افتاده ام
زلف...
در سپهر عشق، اختر گشته ام بی اختیار
چرخ می گردد به گِرد محور بی قرار
از شرار سینه ام، آتش گرفته کهکشان
شعله ی آهم فکنده در فلک صد یادگار
در شب یلدای هجران، چشم بر راه سحر
همچو خورشیدی نهان در پشت کوه انتظار
از نی نایم برآمد...
در طلسم چشم جادویش، دل از کف داده ام
همچو مرغی در قفس، پر در تب و تف داده ام
از شراب ناب عشقش، مست لایعقل شدم
عقل را در پای ساقی، جام بر کف داده ام
بر لب تیغ نگاهش، سر نهادم بی دریغ
جان به یک تار مژه،...
چشم مستت می رباید هوش از فرزانگان
می کند صد عقل کل را بنده ی دیوانگان
زلف پرپیچت به دام انداخته کیوان و ماه
می کشد در چنبر خود اختران را رایگان
لعل لب هایت شراب کوثر از یاد آورد
می چکد از غنچه اش اکسیر جان جاودان
قد رسایت...
چون شمع در محفل عشقت گداخته ام
بر خویش آتشی ز غم و درد تاخته ام
هر تار موی من به نوایی سروده است
من ساز عشق را به دل خود نواخته ام
چون آهوی رمیده ز چشمان جادویت
در دشت خاطرات تو بی وقفه تاخته ام
از جام لب...
خم ابرویش کمان، مژگان تیر آتشین
می زند بر قلب عالم، زخم ناسور آفرین
چشم مستش می کشد در خون هزاران عندلیب
گر چه خود در بند زلف خویش، همچون نازنین
لعل لب را وام داده از شراب ارغوان
ساقی مجلس شده، مستان همه افتاده بین
زلف پرچینش به دام...
چشم سیاهت به دل من شور انداخته
هر نگهت صد شرر از دور انداخته
گیسوی مشکین تو در باد رها گشته
بر گل رخسار تو سایه ز نور انداخته
لعل لبت باده ی ناب است که ساقی
در جام چشمان تو از شوق و سرور انداخته
آهوی چشمت به کمند...
گل سرخ سحر، سر از گریبان برکشید
خورشید ز شرم، دامن افشان برکشید
چون شانه به زلف شب فرو برد نسیم
صد آه ز سینه ی شبستان برکشید
پروانه به شمع گفت: ای جان جهان
شمع از دل خویش، شعله ی جان برکشید
در مزرع ماه، ابر بذر ستاره کاشت...
چو چنگ چرخ چکد چکه های چلچله وار
سرود سرخ سحر، ساز سینه ی سیتار
لب لعل لاله لبالب ز لاجورد لطیف
گل گلوی غزل، غنچه ی غزل گفتار
نسیم ناز نوازشگر نگاه نگار
شقایق شب شکفته به شوق شهریار
به بوی باده ی باغ بهار بی خویشم
که می...
به تار تن بتنم تار و پود تصویری
ز خون خویش بخوانم سرود تسخیری
چو چنگ، چنگ زنم بر رگ رگ هستی
که می تراود از این پرده، رود تحریری
به تیغ تیز نگاهت، نشان توان دیدن
به سینه ی شفق، شعشعه ی شمشیری
ز جام جان، جرعه ی جانفزای...
به تار زلف تو بستم دل پریشان را
گره زدم به نگاهت غم فراوان را
چو لاله داغ به دل دارم از غم هجران
به خون دیده نگارم غزل پنهان را
ز چشم مست تو صد فتنه در جهان برخاست
به یک کرشمه شکستی دل مسلمان را
نسیم عطر تو...
چو شمع سوختم از عشق آن پری پیکر را
به شعله های دلم می کشم سراسر را
نگاه مست تو آتش زده به خرمن صبر
چو برق می گذرد از دلم توانگر را
به زلف پرشکنت بسته ام دل شیدا
که تاب می دهد این رشته های معنبر را
ز...
ز چشم مست تو خون می چکد به جام جنون
که ریخت ساقی گردون به کام جام جنون
چو زلف تو به پریشانی ام گره خورده
کشیده سلسله عشق دام جام جنون
به تیغ غمزه تو سر نهاده ام چون شمع
که می تراود از زخم، خام جام جنون
ز...
چون شمع، شب تا صبح در سوز و نگاه افتاده ام
هر دم به یاد روی تو در اشک و آه افتاده ام
گردون به کام من نچرخد، چرخ را چه چاره ای
من همچو تیر از کمان در قعر چاه افتاده ام
زلف پریشانت مرا از خویش بیگانه نمود...
چون شمع به پای خویش سوزم در نهان
در محفل عشق، شعله افروز دل و جان
آیینه ی دل را به غبار غم زدودم
تا جلوه دهد رخ تو در آیینه ی جان
از چشمه ی چشمم گهر اشک چکیده
تا سازد از این قطره، فلک عقد نهان
در مزرع...
چشم مخمورت به هر دم می کشد پیمانه ای
وز لب لعلت چکد بر جان من افسانه ای
زلف پرچینت چو طوفان، دل چو کشتی بی قرار
کی رسد این ناخدای خسته بر کاشانه ای
چون شقایق داغ بر دل، سر به صحرا می نهم
تا مگر یابم ز باد...
چشم جادویت به هر سو می کشد افسون مرا
وز نگاهت می شود هر لحظه دل مجنون مرا
زلف پرچینت چو دام است و دلم مرغی اسیر
کی رها سازد از این بند، بخت وارون مرا
همچو شبنم بر گل رویت نشستم با امید
لیک خورشید رخت کرد آخر افزون...
چشم مستت می کشد در بند، آزادی مرا
شور عشقت می برد از خویش، بنیادی مرا
گر چه چون شمعم ز سوز عشق، سر تا پا گداز
می کند پروانه وار، این شعله فریادی مرا
در کمند زلف تو، دل را اسیری خوش بود
نیست از این بند لطیف، امید...
چشم مستت می کشد در بند زلف تار را
عطر گیسویت رباید هوش هشیار را
گل به رخسارت نهاده داغ رشک لاله ها
می برد از خویش بلبل، نغمه ی گلزار را
آب حیوان در لبت پنهان شده، ای نوش لب
تشنه ام، بگشا دهان و بخش کن این کار...
چو شمع سوختم از داغ عشق یار امشب
فلک به حال من افکنده چشم زار امشب
نگاه مست تو آتش زده به خرمن صبرم
چه سان توان شدن از فتنه رستگار امشب
به زلف پرشکنت دل گره خورد چو زنجیر
اسیر حلقه ی موی توام هزار امشب
لب تو غنچه...
ای دل به کوی عشق مرو بی نشان و نام
در دام زلف یار مباش ای کبوتر خام
گر آتش عشق را به دریا فرو بری
سوزد ز شعله اش همه دریا چو جام جام
خورشید روی او چو برآید ز مشرقش
گردد ستاره ها همه در آسمان غلام
از...
نگاه مست تو آتش زده در جان و دل ما را
به یک نظر شده صیاد، آهوی غزل ما را
شراب عشق تو در جام دل چنان ریزد
که مست و بی خبر از خویش کرده محفل ما را
چو شمع سوخته در بزم یار می سوزیم
نسیم صبح نمی...