متن مهدی غلامعلی شاهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مهدی غلامعلی شاهی
چشم مستت خون دل در جام جان ریزد مرا
زلف پرچینت به دام عشق آویزد مرا
آتش رخسار تو در سینه ام افروخته
شعله ی این عشق سوزان می گدازد می فریزد مرا
لعل لب هایت شراب ناب را شرمنده کرد
می چکد از هر نگاهت شهد و می آمیزد...
چشم مستت شیشه ی هستی به سنگ افکنده است
عقل را در بزم عشقت پای در بند آمده است
آتش رخسار تو در سینه ام افروخته
شمع جان از شعله ی رویت سراپا خنده است
زلف پرچینت به دام افکنده صد صیاد را
دل اسیر حلقه ی موی تو چون...
آینه در دست، ماه از رشک رویت خیره شد
شب به زلفت وام دار و صبح از مویت خیره شد
چشم مستت فتنه ای در شهر عشق افروخته
عقل از این آشوب و غوغای هیاهویت خیره شد
لب گشودی، غنچه ها از شرم لب بر هم زدند
بلبل از آواز...
چشم مستت، ساقی بزم جنون پیمانه است
عقل را در محفل عشاق، کی پروانه است؟
زلف پرچینت به دام افکنده صد صیاد را
دل که در بند سر زلف تو شد، دیوانه است
آتش عشقت نهان در سینه ها افروخته
شمع رخسارت به بزم عاشقان پروانه است
لعل لب را...
چشم مستت خون دل در ساغر مینا کند
زلف پرچینت هوای گردن دل ها کند
آتش عشقت به جان افتد، کند خاکسترم
شعله ی آهم ز خاکم لاله ها پیدا کند
لب فروبستم ولی فریاد دل خاموش نیست
ناله ی خاموش من غوغای صد دریا کند
گر نگاهت تیر زد...
بحر عشقت موج خیزد، ساحل دل می خورد
زورق اندیشه را گرداب محمل می خورد
چشم مستت در نگاهی صد هزاران دل رُبود
تیر مژگانت به هر سو خون بسمل می خورد
زلف پرچینت شب یلدا، رخت خورشید تاب
ماه رویت را قسم، کز رشک، اول می خورد
لعل لب...
در سرای دل، غمت آتش فروزان می کند
شعله ی عشقت، جهان را گلستان می کند
چرخ گردون را به زیر پای خود آرد کسی
کز شراب وصل تو، یک جرعه نوشان می کند
هر نفس صد پرده از راز ازل برمی درد
آن که در محراب ابرویت، غزل خوان...
در دل دریای دل، دُردانه ی دیدار کو؟
دیده ی دریادلان، دنبال آن دلدار کو؟
موج مواج ملامت، ساحل صبرم شکست
کشتی کام و مرادم، لنگر و لنگار کو؟
زلف زنجیری تو، زندانی زار مرا کرد
زخم زبان زاهدان، زنهار و زینهار کو؟
سینه سوزان سحر، سودای سرمستی سرود
ساقی...
از سپهر عشق باریدم چو باران بر زمین
تا گل رخسار جانان را کنم آیینه چین
چرخ گردون را به یک مژگان شکستم در نگاه
تا ببینم در شکاف آسمان، ماه جبین
آتش افکندم به خرمنگاه هستی یک نفس
تا برآرم از دل خاکستر، گل یاسمین
در شب تاریک هجران،...
از فلک برخاست آوای غم انگیز نهان
ناله ی نی گشت همراز دل سوزان جهان
در شب یلدای هجران، شمع وصلی برفروخت
تا بسوزد پرده ی ظلمت ز رخسار زمان
چشم مستش فتنه ها در خواب ناز انگیخته
لب لعلش می چکاند قطره ی جان از دهان
زلف پرچینش به...
از سپهر سرمدی سیمرغ سودا سر کشید
سایه ی سرو سهی بر ساحل صحرا کشید
چشم چالاکت چو چوگان، چرخ را چالش نمود
چین چو چینی ها چکید و چهره را چون ما کشید
زلف زنجیری زده زنهار زرتشتی به زیر
زمزم و زندان و زنگار از رخ زیبا کشید...
گل به رخسار تو مانَد، یا تو مانی بر گلی؟
چشم مستت می فریبد، یا شراب بلبلی؟
زلف پیچانت چو مار افعی، ولی افسونگر است
هر که را زد نیش چشمت، خورده زهر قاتلی
لعل لب هایت چو یاقوت، اشک چشمم همچو دُر
کی توان در بحر عشقت یافت گوهر...
در سرای دل، خیال یار مهمان می شود
هر نفس صد شعله از این شمع، رخشان می شود
چشم مست نرگسش، صد فتنه در جان می کند
زلف عنبربار او، بر گل پریشان می شود
گر به تیغ غمزه اش صد بار جانم بشکند
باز هم این دل، اسیر آن...
چشم مستت صد هزاران فتنه در عالم نهاد
زلف پرچینت به هر تابی دل آدم نهاد
گر نسیم صبحدم بر زلف عنبرسا وزد
بوی خوش در جان هر صاحب دل خرم نهاد
آتش عشقت چنان در سینه ام افروخته
کز شرارش شعله در خورشید پرچم نهاد
هر که یک دم...
در شب هجران، ز مه رخسار یار افتاده ام
همچو شبنم بر گل رخسار خار افتاده ام
گردش چشم سیه مستش چنان افسون نمود
کز خود و عالم به دام روزگار افتاده ام
آتش عشقم چنان سوزنده شد کز شعله اش
چون سمندر در میان شعله زار افتاده ام
زلف...
در سپهر عشق، اختر گشته ام بی اختیار
چرخ می گردد به گِرد محور بی قرار
از شرار سینه ام، آتش گرفته کهکشان
شعله ی آهم فکنده در فلک صد یادگار
در شب یلدای هجران، چشم بر راه سحر
همچو خورشیدی نهان در پشت کوه انتظار
از نی نایم برآمد...
در طلسم چشم جادویش، دل از کف داده ام
همچو مرغی در قفس، پر در تب و تف داده ام
از شراب ناب عشقش، مست لایعقل شدم
عقل را در پای ساقی، جام بر کف داده ام
بر لب تیغ نگاهش، سر نهادم بی دریغ
جان به یک تار مژه،...
چشم مستت می رباید هوش از فرزانگان
می کند صد عقل کل را بنده ی دیوانگان
زلف پرپیچت به دام انداخته کیوان و ماه
می کشد در چنبر خود اختران را رایگان
لعل لب هایت شراب کوثر از یاد آورد
می چکد از غنچه اش اکسیر جان جاودان
قد رسایت...
چون شمع در محفل عشقت گداخته ام
بر خویش آتشی ز غم و درد تاخته ام
هر تار موی من به نوایی سروده است
من ساز عشق را به دل خود نواخته ام
چون آهوی رمیده ز چشمان جادویت
در دشت خاطرات تو بی وقفه تاخته ام
از جام لب...
خم ابرویش کمان، مژگان تیر آتشین
می زند بر قلب عالم، زخم ناسور آفرین
چشم مستش می کشد در خون هزاران عندلیب
گر چه خود در بند زلف خویش، همچون نازنین
لعل لب را وام داده از شراب ارغوان
ساقی مجلس شده، مستان همه افتاده بین
زلف پرچینش به دام...
چشم سیاهت به دل من شور انداخته
هر نگهت صد شرر از دور انداخته
گیسوی مشکین تو در باد رها گشته
بر گل رخسار تو سایه ز نور انداخته
لعل لبت باده ی ناب است که ساقی
در جام چشمان تو از شوق و سرور انداخته
آهوی چشمت به کمند...
گل سرخ سحر، سر از گریبان برکشید
خورشید ز شرم، دامن افشان برکشید
چون شانه به زلف شب فرو برد نسیم
صد آه ز سینه ی شبستان برکشید
پروانه به شمع گفت: ای جان جهان
شمع از دل خویش، شعله ی جان برکشید
در مزرع ماه، ابر بذر ستاره کاشت...