پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من آبستن صد بارانچون ابری در شب زمستانو توشکوه و دلبری آخر اسفنددست در دست بهار...
برفآمدنت را به تاخیرانداخته بودو اکنون کروناکی به من میرسی؟...
روسفیدی باتو راهرگز نخواهمک س ا م ➡️...
زبانت، طوطیِ بی مغزپشت میله یِ دندانسرت به باد نرود...
پیر نمی شومسردی تو به سالخوردگی می برد مرابی لمس جوانی...
میخواهمعوض شودنقش هاتو در انتظاربمانیو برنگردممگر در خیالت...
به خیالممرگ مارا از هم جدا میکردولی با وزش بادیهر کدامبه مسیری جدا رفتیم...
عشق ،مهندس بی ذوقساخته،ویرانه ایبا آبادی احساس...
فاصله ای بینمان نیسترخ ب رخ در آینه ی خیالمیبی هیچ نقطه ی سیاهی...
تو را چون هوا بی هوابه ریه هایم میکشمگر مست شوم با تو...
من در فکر تو وتو بی خیال عالمی......
بر جگرم سوز و گدازیست از آتش عشقعطشم از شربت مرگفروکش میشود...
پیراهن از شکوفه که پوشیده ایباد عاشقت میشود ..محبوبکم گلبرگ ها هم مال توبیا تا برویم......
اکنون زبان هیس برایم خوشایندتر استدلم سکوت را خواهان است...
نقشه کشیده امبه بندبکشانمحسرت آرزویت رادر کوچه ی غربت...