سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
دوری وبارؤیای تومن میام به دنیای تو...
غریوِ شادمانی؟نه، کابوس بودتعبیرِ وارونه ی رویا،آن همه همهمهریزشِ بهمن بود بر سر رؤیای ما....
من از مُردن نمی ترسم هزاران بار من مُردم میان باغ رؤیاها .حجت اله حبیبی...
در سرش رؤیایی ست به فراسوی خیال می تازد پنجره اش...!آریا ابراهیمی...
دوران ابتدایی عاشق یک کوله ی پارچه ای شدم که روی دوش یکی از بچه های مدرسه دیده بودم، برای رسیدن به آن، کیفی که داشتم را به عمد پاره کردم. حالاشرایط رسیدن به رؤیایی که داشتم فراهم بود. به بابا اصرارکردم و بابا کوله رابرایم خرید. خیلی خوشحال بودم، وسایلم را مرتب داخلش چیدم وثانیه ها راشمردم تاصبح شود وکوله ی دوست داشتنی ام را بردارم وخرامان وشاد به مدرسه بروم. از شدت ذوقی که داشتم، فکرمیکردم به محض ورودم به مدرسه، حواس ها متمرکزبه من وکیف جدیدم خو...
با هفت هنر دیدن دنیا رفتیمبا قاصدکی به سمت رؤیا رفتیمموسیقی و شعر و عکس جان داد به ماتا ساحل بی کران دریا رفتیم...