دوستت دارم نه به اندازه رود ، نه به اندازه نور ، من تو را شکل پریدن تا اوج و به اندازه عشقی که جهان در کَفِ اوست ، دوست می دارم ...
باران را که می بویم ، رایحه اش ، به لطافت نگاه مهربانت و موسیقی دلنوازش، به زیباییِ طپش های قلب پاک توست ، پس بیا و بر من ببار ...
کاش ! همچون طفلی ، به دریایِ گرمِ وجودِ مادرم ، می خزیدم ، از آنجا دوباره زاده می شدم ، بزرگ نمی شدم ، می ماندم در علفزارم و برای همیشه لبخند می زدم ...
سکوتم ، امشب ، قلب شکسته ام را فریاد می زند دنیا ، بدون من ، مسیرش هموارتر است ...
بدون شب بخیر تو ، گویی ماه برای همیشه بیدار است و خورشید خواب دریغ مکن که قلب گریانم ، به همین اندک مِهر تو ، در سپیده دمی خیالی ، پرنده ای می شود ، شتابان ، به سَمت تو ...
آسمانی ترین آغوش را میان دستانت تجربه می کنم ، گاهی به زمین می آیم و در دریای خروشان محبتت ، شنا می کنم ودر این پیوند عاشقانه آسمان و زمین ، میان نوازش نسیم دستانت بر گندمزار موهایم ، آرام می گیرم ...
بپیوندیم به قدرت محض ، که با این اندک بینایی روح ، لغزشی بر تار مو کافیست ، برای افتادن و هرگز بر نخاستن ...
رنگینی رنگین کمان را در لطافت قطره ای یافتم که هنگام عبور نور از قلب عاطفه ، عرش را به زمین تواضع ، نشست ...
تنها می آییم و تنها می رویم در این بُهتِ پُر ابهّت ، در این متروکه زمین پُر ازدحام ، برای ترسِ توهّمِ خالی از خاطره ، پیمانه عشقی بریزیم بمانیم و نرویم ...