نقاش نیستم ! اما تمام لحظه های بی تو بودن را درد میکشم ....
خوش نمی آید به جز روی تو ام روی دگر
سردش بود! دلم رابرایش سوزاندم! گرمش که شد باخاکسترش نوشت خداحافظ ...
گره ی کور دلم دست تو را میطلبد
عطر تو چون گلاب عشق مست کند خیال من
اکنون که بدون تو نشستیم با خاطره هایت همه جا دست به دست ایم
میروی یک روز و با خود میبری روح مرا
ای لبانت بوسه گاه بوسه ام خیره چشمانم به راه بوسه ات
موسی عصایش محمد کتابش و تو چشمانت
آرزوی دل بیمار منی ... صحتی عافیتی درمانی
تو نرم نرم نگاهم کن من قول میدهم قدم قدم برایت بمیرم
صبح بی تو رنگ بعد از ظهر یک آدینه را دارد
بهای وصل تو گر جان بُود خریدارم ...
هر سو که نظر کنم تو هستی
به خدا هیچ کس در نظرم غیر تو نیست لا شریک لک لبیک خیالت راحت
خیالت بی خیالم نمیشود چرا ؟
جان به جانان همچنان مستعجل است
دوش در خوابم در آغوش آمدی وین نپندارم که بینم جز به خواب
غالبا در هر تصادف می رود چیزی ز دست لحظه ی برخورد چشمت با نگاهم دل برفت
اسراف کرده ایم خودمان را به پای عشق چون کودکی که در پی یک توپ پاره بود
سر پیری اگر معرکه ای هم باشد من تو را باز تو را باز تو را میخواهم
شدهای قاتل دل حیف ندانی که ندانی
بغض پنهان گلویم شده ای هرشب از دوری تو می میرم
تمام دارایی من دلی ست که احرام بسته و قصد طواف نگاه تو را کرده