پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
سایه ها نمی توانند خود را در آینۀ آفتاب ببینند....
در مملکت سایه زِ خورشید نشان نیست......
سایه ، از ضعف ندارد سرِ همراهیِ ما......
خالی میکنن پشتتو حتی سایه ها!...
خورشیدمطلوع که میکنی سایه ای میشومدرکنارت...
گلزار نگاهتبر سرابِ بیابانهای سوزانِ دلسایه افکندهست...
یکی یکی هرس شد/ انار/ لب وگونههای سایه خون...
سُرخ شد گونه ی آب/کنار حوض/سایه ی اَنار...
پدر همان کسی استهرگز سایه منت مهرش راحتی در نگاهش ندیدم...
سایهام عاشق سایهات شدهمیخواستم ببینم آیا میتوانیم همسایه شویم؟...
و بیابانزیر سایه ی درختو سار کوچکیغنوده بر رویای آسمان...
چنان دلبسته ام کردی که با چشمان خود دیدم خودم می رفتم اما سایه ام با من نمی آمد...