میروم و نمیرود از سرِ من هوایِ تو داده فلک سزایِ من تا چه بُود سزایِ تو ؟!
وادی عشق بسی دور و دراز است ولی طی شود جاده ی صد ساله به آهی گاهی ..
میخواهم با تو برقصَم نگفتی خیالَت رقص میداند؟
گاهی آدمی دلش فقط یک دوستت دارم میخواهد که نَمیرد ...!
جانا، ز عشق رویت جانم رسید بر لب تا کی ز آرزویت بیچاره زار باشد؟
-آخرین برگ سفرنامه باران این است ؛ که زمین چرکین است…
ای عشق ای عشق! رنگ آشنایت پیدا نیست...
عطرِ تو دارد این هوا سر به هوا ترین منم ...
ای داد از این دوری و از عشق تو بی داد ...
و عمق عشق هیچ وقت فهمیده نمی شود مگر در زمان فراق
چه باید کرد وقتی سرنوشت خیلی پُر زور تَر از من و امثال من است ...!!
جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم ترا ور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم ترا
آسمان فرصت پرواز بلندیست ولی... قصه این است چه اندازه کبوتر باشی
یکى بیاید و نسلِ ما را تکان دهد... ما نسلِ دوست داشتنهاى ته نشین شده ایم
با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر هیچ کس، هیچ کس اینجابه تو مانند نشد
یک زن هرگز نمی رود ... تنها از آنچه که هست دست می کشد…!
به شانه های غمم تکیه کن میان اشک. که گریه می فهمد ؛ مردهای تنها را
گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز با اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم
کجا بجز کنار من به عشق انقدر نزدیکی ؟
حرفها را به کوه میگفتم ... از موم نرمتر میشد
باید رفت ! و این لغت رفتن چقدر سخت است...
نه نام کس به زبانم، نه در دلم هوسی ز زندگیم همین بس که می کشم نفسی
پاییز بی تو قشنگ نیست وقتی مهرت نباشد که مرا گرم کند این مهر فقط مرا می لرزاند !
بیا که هر دو به نوعى به شانه محتاجیم دوباره موى تو و حال من پریشان است...