قلمی به دستم می دهند و کاغذی تا از گناهان خود اعتراف نامه ای رقم بزنم... و من تنها از کابوس مداوم گنجشکی می نویسم که به تیر و کمان من در تابستان هفت سالگی ام مُرد...
زندگی در جاهای تاریک، افکار بیهوده میآورد. آنچه در تاریکی کابوس مینماید در روشنایی اطمینانی لذتبخش است. پتر هاندکه | کاسپار
آرامش یعنی عصر جمعه از کابوس بپرم ببینم نشسته ای و موهایت را می بافی
دریایی دیدم که از خودش بیزار بود قایقی که دلش به گل نشستن می خواست و مردی که مرز رویا با کابوسش یکی شده بود
موریانه نه! این کابوس تبر است که درختمان را ذره ذره می خورد
-بس که خمیازۀ فریاد کشیدم، دیریست ؛ خوابهایم همه کابوس، همه فریادند…